قسمت ۳: یک بار اتوبوس سواری
چشمام رو که باز کردم و ساعت رو دیدم باورم نشد؛ ما خواب مونده بودیم!
نفهمیدم چی شد که از زمانی که من و خانمم چشم باز کردیم تا زمانی که آماده شدیم و با هم از در خارج شدیم، پنج دقیقه هم طول نکشید …
آخه واقعاً خیلی دیر شده بود؛
هم من باید سر وقت به مدرسه میرسیدم و هم خانمم … خانمم هم معلمه؛
البته وضعیت برای من بحرانیتر بود و خانومم هنوز نیم ساعتی فرصت داشت. برای همین با نگاه مهربانش بهم گفت:
امروز تو خودت سریع برو و نمیخواد من رو برسونی! خودم با اتوبوس میرم …
من هم از خدا خواسته، با کمی دست دست کردن ازش عذرخواهی کردم و سریع سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه حرکت کردم. نزدیک مدرسه تا از ماشین پیاده شدم دیدم حسین رضایی، یکی از بچههای مدرسه، مدام یک سنگی رو شوت میکنه و خیلی در حال و هوای خودشه… من هم به شوخی بهش گفتم:
پاس بده من!! دروازه خالیه … حتماً گلش میکنم.
او هم بدون این که توجهی به این شوخی من بکنه، خیلی بی حوصله به من گفت:
آقا … نامردی نیست که آدم نمک بخوره و نمکدون بشکونه …
من هم که از این برخورد سردش کمی حالم گرفته شده بود، با تعجب بهش گفتم:
آره خب … واقعاً نامردیه!! حالا چی شد این رو میپرسی؟
هیچی آقا … حالا شاید یه روزی خاطرهی دیشب و امروز صبح رو نوشتم.
این رو گفت و سریع به سمت بقیهی بچهها در داخل مدرسه رفت. این رفتارش خیلی عجیب بود و البته کمی حال من رو هم گرفت و من رو هم ناراحت کرد. قسمت بدترش این بود که این ناراحتی همراه شد با نگرانی خودم! همش نگران بودم که نکنه خانومم دیر برسه.
تقریبا یک ربعی که گذشت او هم پیامک داد:
رسیدم مدرسه، خیلی خوب و راحت بود. همون موقع یک اتوبوس اومد و سوار شدم، ولی فقط …
من هم جواب دادم:
خب خدا رو شکر. ولی فقط چی؟!
مدتی گذشت و جوابم را نداد؛ کم کم داشتم نگران میشدم که پیام اومد:
ایشالا اومدی خونه برات تعریف میکنم …
خلاصه خستتون نکنم، اون روز حرف نصف و نیمهی خانمم باعث شد احتمالهای مختلفی رو در مورد ماجرایی که قرار بود برام تعریف کنه بدم! ذهنم سراغ هر چی رفت و هزار تا خیالبافی کردم تا این که عصر، بعد از شورای مدرسه سریع رفتم خونه و بعد از کمی حال و احوال کردن خیلی زود ماجرا رو پرسیدم؛ آخه داشتم از کنجکاوی منفجر میشدم:
عزیزم بابت صبح ممنونم، لطف کردی پیشنهاد دادی که خودم سریع برم و همین باعث شد به موقع برسم. خب تعریف کن؛ چه خبر بود؟!
خانومم در حالی که داشت برام چایی میریخت گفت:
نسبتاً راحت بود ولی در راه چیزی رو دیدم که اگه با چشمان خودم ندیده بودم باور نمیکردم.
من هم پشت میز نشستم و وقتی خانومم چایی رو برام آورد، ازش پرسیدم:
خب … چی بود؟ چی بوده که اینقدر عجیب بوده؟
باورت نمیشه … در یکی از ایستگاههایی که اتوبوس ایستاد؛ نسرین -یکی از بچههای مدرسهمون- رو دیدم که با یه پسر داشت میگفت و میخندید!! خیلی خیلی نگران شدم!
خب شاید برادرش بوده …
نه، نسرین دو تا برادر داره که هر دو تا رو من دیدم… آخه کار به اینجا تموم نشد، وقتی رفتم مدرسه از چندتا از معلمهای دیگه هم پرسیدم و اونها هم تایید کردند که مدتی هست رفتار نسرین عوض شده! اونها از رفتارش احتمال میدادند که در خارج از مدرسه با پسری دوست شده… احتمالی که متاسفانه من با چشمان خودم دیدم!
این پیگیری خانومم اینقدر برام جالب بود که اگرچه هنوز قند در دهانم بود و داشتم چایی میخوردم ازش پرسیدم:
یعنی حاضر شدی برای این قضیه «تجسس» بکنی؟! فکر نکردی خود این «تجسس» کردن هم مشکل داره و گناهه؟!
خب میگی چی کار میکردم؟ بنشینم نگاه کنم دختر به اون خانومی از دست بره و زندگیش تباه بشه؟! تازه یه کار دیگه هم مجبور شدم انجام بدم که اگر بشنوی شاید بیشتر تعجب کنی و من رو سرزنش کنی ولی به نظرم چاره ای نداشتم.
جانم… بگو، میشنوم.
رفتم به مشاور پایهشون هم جریان رو گفتم تا او هم در جریان باشه.
به به! «غیبت» هم که کردی! خدا ایشالا از سر تقصیراتِ هممون بگذره … الهی آمین.
آخه واقعاً نمیشد بیتفاوت باشم… دو زنگ تفریح، از لای پردهای که روی پنجره اتاق معلمین بود حیاط رو نگاه کردم و دیدم نسرین وسط چند تا از دخترها ایستاده و داره با آب و تاب، رو تعریف میکنه! حتی گاهی رفتارهای پسرانه هم از خودش در میاره. با این شرایط ممکنه علاوه بر خودش فضای مدرسه رو هم خراب کنه و تمام تلاشهای تربیتی من و همکارانم از بین بره؛ بعد تو بهم میگی «غیبت» نکن! … اول بخور اون چاییت رو بعداً جوابم رو بده
برای لحظاتی در فکر فرو رفتم و حرفی برای زدن نداشتم؛ حتی خواستم بگم «شما اگه بخواید اقدامی هم انجام بدید آبروی اون دختر رو هم میبرید» ولی از اون طرف با حرفهایی که خانمم زده بود، دیگه فکر سلامت زندگی نسرین و و سلامت فکری و تربیتی فضای مدرسه، به من اجازه نداد حرفم رو مطرح کنم.
واقعاً این مسئله برای خودش سوالی بود! نمیدونستم خانمم کار درستی انجام داده یا نه؛ انگار بد بودن «غیبت» و «تجسس» و رفتن آبروی اون دختر، در یک کفهی ترازو بود و تباه شدن زندگی اون دختر و از دست رفتن فضای مدرسه در کفهی دیگه و من نمیتونستم بگم کدوم طرف سنگینتره …
حتی چند روز بعد که جریان رو برای آقای نیازی (معلم دینی و قرآن مدرسه) هم تعریف کردم، به من گفتند:
اجازه بدید روی این مسئله فکر کنم و با برخی اساتیدم هم مشورت کنم … فعلاً جوابی ندارم …
فکر میکردم همهی مسائل به همان سادگی جعبه شکلات گمشده قابل حل باشند ولی به نظر میرسید این طور نباشه.
دیدگاه خود را ثبت کنید