قسمت ۵: گیج و ویج

Want create site? Find Free WordPress Themes and plugins.

امیر چشم‌هاش رو یه جوری کرد و بهم گفت:

خیلی ریز می‌بینمت … خودت رو برای یک باخت حسابی در مسابقه امروز آماده کن.

من هم که در کلاس در کنار جواد نشسته بودم، عینکش رو ازش گرفتم و به چشمام زدم و در جواب بهش گفتم:

مثل این که یه صدایی از این طرف اومد … کجایی؟ ریزتر از اونی هستی که دیده بشی …

این‌ها فقط بخشی از کری خواندن‌های من و امیر برای مسابقه‌ی والیبال بود؛ قرار بود تمام زنگ ورزش اون روز رو بازی کنیم. بعضی از بچه‌های کلاس می‌خواستند بسکتبال بازی کنند ولی من و بیشتر دوستانم می‌خواستیم والیبال بازی کنیم. آخه من عاشق والیبالم!!

یه تیم‌کشی خیلی توپی هم از قبل از زنگ ورزش کرده بودیم که وقت بازی‌مون کم نشه: طبق معمول مجید که دوست جون‌جونیِ امیر بود رفت با امیر.

من هم احمدرضا و مجتبی رو برداشتم. محمدحسن که پدرش یک پیراهن ورزشی خاصی رو از خارج براش آورده بود هم کشیدم که کلاس تیممون بره بالا!

نهایتاً هم مهدی و جواد رفتنند اون طرف تا ترکیب دو تا تیم شکل بگیره.

خیلی هم به سعید و صادق اصرار کردیم که شما هم بیاید بازی کنیم ولی سعید گفت:

کمی خسته‌ام و می‌خوام بخوابم … اصلا برای امروز چون می‌دونستم تمام زنگ ورزش بازیه، بالشت اختصاصی آوردم تا راحتتر بخوابم.

و صادق هم گفت:

من کنار زمین می‌شینم و هر دو تا تیم رو تشویق می‌کنم … امروز نرسیدم یه صبحانه حسابی بخورم و گرسنه‌ام.

به هر حال زنگ ورزش رسید و هر دو تا تیم برای یک بازی خوب آماده شدیم؛ خیلی حیثیتی بود، این قدر با امیر کُر کُری خونده‌ بودیم که باعث شده بود حاضر بشیم جونمون رو هم برای این بازی بدیم.

تا خواستیم بازی رو شروع کنیم، سعید که تازه به خواب رفته بود یکدفعه از خواب پرید؛ انگاری کابوس بدی دیده بود و حسابی ترسیده بود. برای همین اومد وسط زمین و اصرار کرد که می‌خواد بازی کنه. اما مشکل اساسی اینجا بود که تعداد نفرات تیم‌ها برابر بود و نمی‌تونستیم در بازی راهش بدیم. به صادق هم امیدی نبود؛ این قدر مشغول خوردن کیک و کلوچه‌هاش بود که حتی اصلاً متوجه نشد سعید کابوس دیده و از خواب پریده. داشتیم به این فکر می‌کردیم که یه جوری ترکیب‌ها رو عوض کنیم که یک تیم، یه نفر بیشتر داشته باشه که ناگهان آقای علیپور (کمک «معلم راهنما») در حالی که یک سری برگه دستش بود، وارد حیاط شد. ما هم کلی از والیبال بازی کردنش تعریف کردیم و گفتیم که چقدر دوست داریم با ما بازی کند. ایشون هم قبول کرد و برگه‌ها رو گوشه‌ی حیاط گذاشت و آماده‌ی بازی شد.

انصافا هم الکی نگفتیم؛ خوب سرویس می‌زد و برای همین من هم پیش دستی کردم و به امیر گفتم:

آقای علیپور با ما، سعید هم با شما

امیر هم کمی بهم خیره شد، لب‌هاش رو این‌ طرف و اون طرف کرد و گفت:

باشه، آقای علیپور هم با شما … ببینم دیگه بعد از باختت چه بهونه‌ای می‌گیری!!

تیم ما سرویس‌زن خوب نداشت و خیلی به آقای علیپور نیاز داشتیم. اما بازی که شروع شد دیدیم ایشون اصلاً همون آقای علیپور همیشگی نیست! اصلاً بعد از اردو کاملاً رفتارش عوض شده بود. فکر کنم بخاطر زحمت‌های زیاد اردو بود.

خلاصه با این ترکیب جدید بازی رو شروع کردیم؛ ولی در طول ست اول آقای علیپور خیلی بد بازی کرد. نه از اون سرویس‌های پرشی خودش خبری بود و نه درست حسابی پاس می‌داد. چند بار اگر برای احمدرضا بلند می‌کرد اون می‌تونست توپ رو در زمین امیر اینا بکوبه ولی خیلی ساده فقط توپ رو رد کرد. انگار اصلاً احمدرضا رو نمی‌دید. آخرای همین ست اول، اینقدر توپ رو محکم زد که با فاصله‌ی زیادی از زمین بازی خارج شد و باعث شد که ما ست اول رو ببازیم. همه‌ی تیم از دست آقای علیپور شاکی شده بودیم. امیر با پوزخند و صدای بلندی (یه جوری که ما هم بشنویم) خطاب به سعید گفت:

سعید خیلی خوشحالم که در تیم ما هستی!! باختن مجازات کسیه که قدر تو رو ندونه …

 برای ست دوم، جای زمین‌ها رو عوض کردیم و آقای علیپور رفت که اولین سرویس این ست رو بزنه. ولی اینقدر طول داد که همه‌ی بچه‌ها صداشون در اومد. من به مجتبی یه نگاهی کردم و گفتم:

آقای علیپور چرا این جوری شده؟! بازیمون خراب شد!! نمی‌دونی چرا؟

مجتبی هم سرش رو به نشانه‌ی ندانستن بالا برد و گفت:

کار خودمه، باید سوالات رگباریم رو شروع کنم… بذار الان اینقدر سوال پیچش می‌کنم تا تهِ ماجرا رو در بیارم.

این رو گفت و یک راست به سمت آقای علیپور رفت:

آقا … آقا اتفاقی افتاده؟! چقدر طول کشید سرویس رو زدید؟

نه مجتبی جان، همه چیز خوبه. حواست به اون طرف زمین باشه.

نه آقا، یه چیزی شده! به من بگید دیگه… قول میدم به کسی نگم.

گفتم نه، هیچ چیزی نیست. حواست باشه از اون طرف امتیاز از دست ندیم.

نه آقا!! اصلاً من می‌دونم از چی نگرانید، مربوط به …

تا مجتبی این رو گفت، آقای علیپور با ما خداحافظی کرد و از بازی رفت و به سمت آب‌سرد‌کن گوشه‌ی حیاط راه افتاد. اصلاً حواسش نبود که با یک سری برگه وارد حیاط شده بود که الان گوشه‌ی حیاط ماندند. مهدی وقتی برگه‌ها رو دید آقای علیپور رو صدا زد ولی ایشون اصلاً متوجه نشد. درسته صدای مهدی خیلی جون نداره ولی طبیعتاً باید می‌شنید.

دیگه تقریباً همه از این رفتارهای آقای علیپور تعجب کرده بودیم؛ رفتارهای بعد از اردو، نوع بازی کردن، برگه‌ها، بی‌توجهی به بچه‌ها و … . احمدرضا با لحن تعجبی خاصی به مجتبی گفت:

حالا تو واقعاً می‌دونی آقای علیپور از چی ناراحته؟! از کجا می‌دونی؟

نه، همین‌طوری گفتم. خواستم یه دستی بزنم.

مجید که از اون طرف زمین صحبت احمدرضا و مجتبی رو شنیده بود، با لحن مسخره‌ای گفت:

من می‌دونم چی شده. تمام این رفتارها نشانه‌های جن‌زدگیه!!

مهدی که کمی از این نحوه‌ی صحبت کردن مجید ناراحت شده بود، گفت:

این چه حرفیه؟! حالا شاید یه مشکلی پیش اومده باشه.

هنوز چیزی از این حرف مهدی نگذشته بود که دیدیم آقای علیپور ناگهانی از نزدیک آب‌سردکن حیاط، مسیرش رو به سمت کتابخانه مدرسه تغییر داد و شروع کرد به دویدن!! امیر کمی تور رو تکون داد و با پوزخند‌های همیشگیش گفت:

این قدر به نظم ما گیر داد که خودش دیوانه شد …

چند لحظه‌ای سکوت بر ما حاکم بود و کسی حرفی برای زدن نداشت. من چون دوست داشتم زودتر والیبالمون رو ادامه بدیم گفتم:

خب دیگه … آقای علیپور رفت کتابخونه … بیاید ادامه‌ی بازیمون رو بدیم.

هنوز حرفم تموم نشده بود که آقای علیپور از کتابخانه بیرون اومد و به سرعت به دفتر مدرسه رفت. جالب اینجا بود که چند لحظه بعد هم آقای کلباسی (مدیر مدرسه) پشت سر ایشون وارد دفتر شد.

واقعاً رفتارهای آقای علیپور عجیب و غریب بود؛ امیر و مجید باز دوباره شروع کردند به مسخره‌بازی و می‌گفتند:

آقای علیپور طلسم شده؛ طلسم گیج و ویج شدن 

جواد که دوست داشت با نگاه منطقی به مسئله‌ها نگاه کنه گفت:

بچه‌ها یه لحظه این مسخرهبازی‌ها رو بذارید کنار، ببینیم چی شده؟

سعید که معلوم بود اثر کابوسی که دیده بود از بین رفته بود، خمیازه‌ای کشید و گفت:

این‌ها همه‌اش اثر کم‌خوابیه! صد در صد دیشب اصلاً نخوابیده … راستش من هم الان کمی خوابم گرفته… آقای علیپور هم که رفت و الان می‌تونید همون ۴ به ۴ رو بازی کنید، با اجازتون رفتم بخوابم.

بعد از این حرف سعید، من هم نگاهی به صادق کردم و گفتم:

نکنه تو هم می‌خوای بگی رفتار آقای علیپور بخاطر نخوردن صبحانه است؟

صادق که هنوز بخاطر آخرین کلوچه‌ای که در دهانش بود، نمی‌تونست جوابم رو بده، خیلی زود آخرین تکه را هم قورت داد و گفت:

آره اتفاقاً همین رو می‌خواستم بگم … البته یه چیز دیگه هم می‌خواستم بگم؛ بچه‌ها دیشب سرآشپز یک مسابقه‌ی آشپزی تلویزیون یه غذایی درست کرد که اولش خیلی نمک زد و همه تو خونه گفتیم این غذاش حتماً خیلی شور میشه و خودِ من کلی مسخره‌اش کردم، ولی آخرش خودش توضیح داد که چون بعضی از موادی که استفاده کرده، بر پایه‌ی سیب‌زمینی بوده، باید نمک بیشتری می‌زد تا کم نمک نشه… داوران مسابقه هم امتیاز کامل رو بهش دادند.

رفتارهای عجیب آقای علیپور کم بود، حالا صادق هم شروع کرده بود حرف‌های عجیب بزنه. من ازش پرسیدم:

خب این حرفت چه ربطی به بحث ما داره؟

هیچی … شاید این کارهای آقای علیپور یه علتی پشتش هست که ما خبر نداریم؛ حالا اگه یه روزی آقای علیپور خاطراتش رو نوشت و چاپ کرد، می‌تونیم بفهمیم جریان از چه قرار بوده … حالا شاید هم واقعاً طلسم شده باشه.

من چون حس کردم حرفی در برابر صادق ندارم، سریع خودم رو کنار کشیدم و به امیر و مجید گفتم:

آقایون مسخره‌کننده!، صادق با شماست 

اون‌ها هم یه نگاهی به من و صادق کردند و پس از کمی صبر، امیر گفت:

حالا خیلی هم مهم نیست که آقای علیپور چرا اینطوری شده … حسین تیمت رو آماده کن زودتر والیبالمون رو ادامه بدیم تا زودتر ببازید. زنگ ورزش داره تموم میشه.

وقتی دیدم اون‌ها هم دوست دارند زودتر بازی شروع بشه، سریع توپ رو آوردم و بازی رو به راه انداختم. پیش خودم گفتم:

ایشالا آقای علیپور هم هر مشکلی داره زودتر حل بشه … به هر حال هم اسمِ منه دیگه …

Did you find apk for android? You can find new Free Android Games and apps.
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *