قسمت ۲: شکلات خوشمزه
بعضی از بچهها از خستگی کنار حیاط نشسته بودند؛ بعضی دیگه در رختکن داشتن لباسهاشون رو عوض میکردند و چندتا دیگه در حال رفتن به سمت خونههایشون بودند. فقط امیر بود که هنوز داشت با توپ بستکبال به طرف حلقه پرتاب میکرد. این حال و روز بچههای ما بعد از زنگ ورزش بود.
من هم جلوی دفتر مدرسه، با پدر و مادر محمدحسن که برای بردنش اومده بودند، مشغول صحبت بودم. داشتم گزارشی از وضعیت فرزندشون به اونها میدادم که دیدم صادق، پشت سر اونها، بالا و پایین میپره و انگار میخواد چیزی به من بگه؛ یه جعبه شکلات با بستهبندی زرد زنگ هم در دستش بود و مرتب تکان میداد.
صادق خیلی بامزه و دوستداشتنی است؛ کمی چاق و تپل و همیشه کیک یا شکلاتی در دست! حتی به کاغذهای کیک هم رحم نمیکنه! چند وقت پیش هم که برای رفع اشکال یک مساله پیشم اومده بود، تنها راهی که تونستم مساله رو بهش تفهیم کنم استفاده کردن از مثالهای کیک و کلوچهای بود.
تصور کنید صادق با چنین شخصیت با مزهای پشت سر پدر محمدحسن، مدام میپرید و اون جعبه شکلات رو به من نشان میداد؛ هر چه سعی میکردم چیزی به روی خودم نیارم، تلاش صادق بیشتر میشد تا اینکه بعد از مدت کمی دیدم آمده بین من و پدر محمدحسن و پشت سر هم صدا میزنه:
«آقا … آقا … یه چیزی … آقا»
تمام تلاشم رو کردم تا حرکتهای صادق حواسم را پرت نکنه و بتونم با تمرکز کافی صحبت کنم. غرق در حرف زدن بودم که ناگهان احساس کردم هیچ صدای مزاحمی دیگه نمیاد و صادق رفته. در دلم گفتم:
خب خدا رو شکر، بی خیال شد و رفت … نزدیک بود آبروریزی بشه …
اما به خودم اومدم و دیدم که صادق آن جعبه شکلات زرد رنگ را در دستان من گذاشته و رفته؛ یک جعبهی دایروی که روی آن به زبان انگلیسی کلماتی نوشته شده بود. شاید پدرش از خارج برایش آورده بود و یا شاید خودش از یک مغازهی خاصی خریده بود. نمیدونم! ولی هر چی بود خیلی خاص بود و حتماً با یک چای داغ خیلی میچسبید. پدر محمدحسن هم با دیدن اون جعبه در دستان من کمی تعجب کرد، یه جور خیلی خاصی خیره شده بود که انگار این جعبه رو قبلا دیده بود ولی چیزی نگفت و به صحبتهاش ادامه داد.
صادق… جعبهی شکلات… عجلهای که در دادن جعبه به من داشت… نگاه خیرهی پدر محمدحسن… جریان از چه قرار بود؟ نکنه صادق میخواسته من رو مهمون کنه؟ البته این بعیده! اون صادقی که من میشناسم حتی به ذرههای چسبیده به کاغذ تیتاپ هم رحم نمیکنه، چه برسه به این شکلاتهای خوشمزه و خاص!
حیفی رفته بود و نمیتونستم ازش بپرسم.
فردای اون روز هم صادق غائب شد و باز هم معلوم نشد برای چی اون جعبه شکلات رو به من داده؛ بعضی از بچهها میگفتند که برای شرکت کردن در نمایشگاه شیرینی و شکلات امروز رو به مدرسه نیامده. البته من به عنوان یک کمک «معلم راهنما»، حرف اونها رو باور نکردم ولی منتظر بودم که ببینمش و از خودش بپرسم.
اما این مدرسه نیامدنش اون روز من رو حسابی به زحمت انداخت. این قدر ظاهر اون جعبه اشتهاآور بود که هر کسی در دفترم میآمد و اون رو میدید، دوست داشت باز کند و یکی از شکلاتهاش رو تست کنه ولی من نمیدونستم صادق اون رو برای من سوغاتی آورده یا فقط به من داده که برایش نگه دارم! برای همین نمیگذاشتم کسی اون جعبه رو باز کنه.
بدترین بار، زنگ تفریح دوم بود که وقتی من برای قدم زدن از اتاقم خارج شدم، از دور دیدم آقای جهانی دبیر زبان، اون جعبه را برداشته و آمادهی باز کردن شده که سریع دویدم و با بهانهای جعبه رو ازش گرفتم و ترجیح دادم از این به بعد داخل کشوی میزم ازش نگهداری کنم.
فردای آن روز در اتاق «معلم راهنما» مشغول صحبت با آقای حسینی (معلم راهنمای پایه) و آقای نیازی (معلم دینی و قرآن مدرسه) بودیم که ناگهان دیدیم یک کلوچه غِل خورد و وارد اتاق شد و آرام آرام غلتید و در وسط اتاق متوقف شد. صادق هم پشت سر اون کلوچه دوید و تا ما را دید متوقف شد و خشکش زد؛ ناخودآگاه همگی بلند خندیدیم. صادق هم که ظاهراً کمی خجالت کشیده بود با صدای آهستهای گفت:
آقا … میدونید، این شیرینی خونهی جدید حسین رضاییه… ، نمیدونم چرا تا بازش کردم افتاد و شروع کرد به چرخیدن و از شانس بد من هم اومد اینجا! الان میبرمش و حسابش رو میرسم.
من هم که هنوز خندهام تمام نشده بود گفتم:
نه صادق جان، چرا تنهایی؟ بیا با همدیگه حسابش رو برسیم!
بعد رو کردم به آقای حسینی و آقای نیازی و گفتم:
این هفته، هفتهی مهمانی دادنهای آقا صادقه!! دو روز قبل برای من یک جعبه شکلات خارجی سوغاتی آورد و امروز هم یک کلوچه.
صادق که کمی قیافهاش عوض شده بود با تعجب پرسید:
آقا من و سوغاتی؟ نکنه اون جعبهی زرد رنگ رو میگید؟! آقا اون رو خوردید؟!
من هم اون رو از کشوی میزم در آوردم و گفتم:
نه صادق جان! منتظر بودم تا ببینمت و ماجرا رو ازت بپرسم.
آقا ماجرایی نداره… آخرای زنگ ورزش کمی گرسنهام شد و رفتم در بوفه چیزی بخورم که این رو روی زمین اونجا پیدا کردم. با بچهها هم صحبتش شد و چون نمیدونستم چی کارش کنم گفتم به شما بدم.
خب زودتر میگفتی… مگه اینکه بخوای با شکلاتهای افتاده روی زمین دیگران رو مهمون کنی!
آقای نیازی که دید نمیتونه بیتفاوت باشه، از من پرسید:
ببخشید آقای علیپور، این جعبه نشانه و علامت خاصی روش هست؟ میشه بیارید از نزدیک ببینم.
من هم کمی جعبه رو نزدیکتر بردم و گفتم:
نه آقای نیازی، نشانه خاصی که نداره، مثل تمام شکلاتهای از همین نوعه… حالا چطور این رو میپرسید؟
آقای نیازی هم بدون این که به جعبه دست بزنه، بالا و پایین جعبه رو دید و گفت:
البته چنین جعبهای با این خصوصیات خاص خودش بهترین نشانه است. حالا قیمتش چقدر هست؟
نمیدونم، پشتش یه چیزایی نوشته، حالا مگه این هم مهمه؟
آره، این هم مهمه! اگه کمتر از یک درهم باشه (که در این دوره زمونه قیمتش بیشتر از ۵ هزار تومانه) میتونیم اون رو برای خودمون برداریم و در غیر این صورت باید یک سال اعلام کنیم. خلاصه، احکام و شرایط دیگهای هم داره؛ اخیراً در یکی از مدرسههایی که درس میدادم برای توضیح دادن احکام پیدا شده ها یه نموداری درست کردم که شاید برای شما هم جالب باشه. بفرمایید آقای علیپور، یک کپی از این نمودار تقدیم شما:
صادق که با شنیدن این حرف آب از دهنش راه افتاد، گفت:
حاج آقا واقعاً اگه قیمتش کمتر از این مقدار که گفتید باشه میتونم برای خودم بردارم؟
بله آقا صادق… واقعاً میشه ولی خب بهتره از طرف صاحبش اون رو به عنوان صدقه رد کنی.
با شنیدن این حرف چشمان صادق یک برقی زد و خیلی محکم گفت:
آقای نیازی معلومه این جعبه قیمتش از این مقدار کمتره… پس بذارید همین جا بازش کنم و همه با هم بخوریم.
این رو گفت و سریع جعبه رو از روی میز برداشت. در همین حال بودیم که محمدحسن در زد و رو به من گفت:
ببخشید آقای علیپور، من یه جعبه شکلات که پدرم از خارج برام سوغاتی آورده بود رو در بوفه گم کردم. پدرم دیشب بهم میگفتند که جعبهای شبیه اون رو دست شما دیدند. درسته؟
من هم جعبه رو از صادق گرفتم و بهش نشون دادم و اون هم گفت:
بله آقا دقیقاً همین بود. دو روز پیش گمش کردم.
با این حرفِ محمدحسن، آقای نیازی جعبه رو از من گرفت و بهش داد. ولی تا برگشت دید دهان صادق باز مانده و با حسرتی به محمدحسن نگاه میکرد. بعد به شوخی به آقای نیازی گفت:
حاج آقا این قدر فرضهای مختلف مطرح کردید که آخرش نذاشتید جعبه رو باز کنیم!!
برو خدا رو شکر کن که صاحبش رو به همین زودی پیدا کردی؛ ولی ناراحت نباش تا زنگ تفریح نخورده بیا با هم بریم بوفهی مدرسه و یه شیر کاکائو و کیک مهمون من باش.
خیلی خوب بود، تقریباً همه چیز حل شده بود؛ با خودم گفتم:
خدا رو شکر که جعبه رو باز نکردیم وگرنه خیلی آبرومون جلوی پدر محمدحسن میرفت. ایشالا تا وقتی معلم هستم همه چیز به همین خوبی و راحتی حل بشه …
این پادکست ها خیلی عالی هستن، مخصوصا که داخلشون موارد تربیتی و بعضی موارد را هم توضیح داده باشه.
بسیار جدول کارآمدیبود.
خواهشا در کاری که دارید انجام میدید توقف نکنید و با قدرت پیش برید.