قسمت ۵: کابوس سی‌دی

چند روزی بود که از اردو برگشته بودیم، نمی‌دونستم چرا هر کاری می‌کردم ماجرای سی‌دی‌ احمدرضا از ذهنم خارج نمی‌شد و می‌ترسیدم خبرش به گوش آقای کلباسی، مدیر مدرسه هم رسیده باشد.

صبح یکشنبه هفته بعد، محمدحسن -همون دانش‌آموز حساس و عاطفی مدرسه‌مون- مثل هر روز اومد پیشم و گزارشی از برنامه‌اش بهم داد. آخرش که داشت می‌رفت گفت:

راستی آقا جریان احمدرضا چی بوده؟

من که باورم نمی‌شد کسی از بچه‌ها با خبر شده باشه، با تعجب ازش پرسیدم:

چه طور؟ مگه اتفاقی افتاده؟

نه، همین طوری پرسیدم. قبل از این که پیش شما بیام از جلوی اتاق مدیر رد شدم. ایشون تلفنی با کسی صحبت می‌کردند که اسم شما و احمدرضا به گوشم خورد … ببخشید بیشتر از این مزاحمتون نمی‌شم. خیلی ممنون.

این رو گفت و سریع به کلاس رفت. ولی با این حرفش، آتش نگرانی‌های ذهنی من رو شعله‌ورتر کرد. آخه باورتون نمی‌شه؛ چند شبی بود که خواب مدیر رو داشتم می‌دیدم که می‌خواد دستیار بودن برای «معلم راهنما» رو از من بگیره و فقط کلاس‌های حل تمرین بهم بده!

باور کنید خیلی خسته شده بودم، همه‌اش فکر و خیال تغییر جایگاهم در مدرسه در ذهنم می‌اومد.

همان روز وقتی با بچه‌ها والیبال بازی می‌کردیم، اولین سرویس ست دوم به من سپرده شد. بخاطر تعویض زمین، اون موقع دقیقا روبروی دفتر مدیر شده بودم و به خوبی مدیر رو می‌دیدم.

کمی که گذشت دیدم آقای کلباسی، مدیر مدرسه از دفترش خارج شد و با دست به من اشاره کرد و از من خواست به سمتش برم. من رو می‌گید اول کمی آب دهانم را قورت دادم، ولی بعدش اصلاً به روی خودم نیاوردم و طوری وانمود کردم که انگار غرق در بازی کردن شده‌ام و حرکت دست ایشان رو ندیده‌ام. اما حقیقتش رو می‌خواهید کاملاً رنگم عوض شده بود. مجتبی که همیشه آدم رو سوال پیچ می‌کنه، نزدیکم اومد و رگبار سوالاتش رو شروع کرد:

آقا … آقا اتفاقی افتاده؟! چقدر طول کشید سرویس رو زدید؟

نه مجتبی جان، همه چیز خوبه. حواست به اون طرف زمین باشه.

نه آقا، یه چیزی شده! به من بگید دیگه… قول میدم به کسی نگم.

گفتم که … نه!! هیچ چیزی نیست. حواست باشه از اون طرف امتیاز از دست ندیم.

 نه آقا!! اصلاً من می‌دونم از چی نگرانید، مربوط به …

یا ممکن بود که داره سعی می‌کنه یک دستی بزنه و مثل همیشه این قدر سوال بپرسه تا ماجرا رو بفهمه، یا اینکه واقعاً از جریان احمدرضا با خبر شده بود! برای همین به بهانه‌ی این که کمی کار دارم از بچه‌ها خداحافظی کردم و به سمت آب‌سرد‌کن گوشه‌ی حیاط رفتم تا کمی آب بخورم.

باید هر جوری شده این مسئله تمام می‌شد. واقعاً دیگه تحمل این رو نداشتم که در خواب و بیداری، کلاس و بازی و همه جای مدرسه کابوس سی‌دی اذیتم کنه.

حس یک وکیل به خودم گرفتم و با خودم گفتم:

مدرسه قانون داره! همین جوری که با یک اتفاق ساده نمیشه کمک «معلم راهنما»یی رو از من بگیرند!

تصمیم گرفتم که تمام قوانینی که برای مدرسه وجود داشت رو بخوانم و به خوبی مسلط باشم که برای دفاع از خودم دستانم پر باشه.

در همان ابتدا با یک مشکل روبرو بودم: «اساساً مدرسه برای چه کسیه و چه کسی قوانین اینجا را گذاشته؟» به همین چیزها داشتم فکر می‌کردم که به آب‌سردکن مدرسه رسیدم  و دیدم بالای آن نوشته شده است: وقف مدرسه از طرف مرحوم کلباسی!

آره درسته! مدرسه وقفیه و باید احکام وقف رو یاد بگیرم.

سریع از گوشه‌ی حیات به سمت کتابخانه دویدم؛ به دنبال کتابی می‌گشتم که مشکلم رو حل کنه و در این بین کتاب آبی رنگی رو پیدا کردم که روش نوشته شده بود: فقه مدرسه.

احتمالا این کتاب به دردم می‌خورد. تا کتاب رو برداشتم در صفحه‌ی اولش نوشته شده بود: «اهدایی به کتابخانه مدرسه»

برام جالب بود، اون موقع نمی‌دونستم که چرا یک جایی می‌نویسند وقف و جایی دیگر اهدا. فکر می‌کردم یک روح هستند در دو بدن ولی سخت در اشتباه بودم.

خلاصه خستتون نکنم، کمی در کتاب گشتم و این دست‌گیرم شد که:

«در مدرسه‌های وقفی دریافتی‌های مدرسه را باید طبق وقف‌نامه و با نظارت متولّی مصرف نمایند. در این‌جا ممکن است با اموال دریافتی با توجّه به وقف‌نامه، وسایلی را برای مدرسه بخرند و متولّی آن را وقف مدرسه نماید.

یا این دریافتی به صورت کمکی برای کار خیر مشخصی (صدقه‌ی برای جهت) باشد و مصرف آن طبق نظر دهنده‌ی آن انجام پذیرد.

باید توجّه داشت که در این قسم از مدارس، تمام قراردادهای مدرسه را با معلّمان و کارکنان و والدین و دانش‌آموزان، «متولّی» و یا «وکیل از جانب او» تنظیم و امضا می‌کنند و ضوابط و شروط آن قراردادها با توجّه به وقف‌نامه مشخّص می‌گردد.»[۱] 

این یعنی همه چیز وابستگی شدیدی به وقف‌نامه داشت. برای پیدا کردن وقف‌نامه سریع به سمت دفتر مدرسه رفتم؛ آنجا قفسه‌ای از کتاب‌ها و جزوات مربوط به مدرسه بود و حدس می‌زدم که اگر وقف‌نامه‌ای در مدرسه باشه حتما آنجا هست. مشغول گشتن در طبقات پایینی قفسه بودم که ناگهان دستِ گرمی با قدرت شانه‌ی من را فشار داد:

آقای علیپور، دنبال چیزی می‌گردید؟

بله حدستون درسته، آقای کلباسی (مدیر مدرسه) بودند؛ دیگه تمام آن تعقیب و گریزها تمام شده بود و اکنون در دستان پر توان مدیر گیر افتاده بودم. سرم پایین بود؛ کمی صدایم را صاف کردم و گفتم:

چیز خاصی که نه، فقط می‌خواستم ببینم اینجا می‌تونم وقف‌نامه مدرسه رو پیدا کنم یا نه؟

وقف نامه؟ آقای علیپور مدرسه اصلاً وقفی نیست که وقف‌نامه داشته باشد!

من خودم روی آب‌سردکن دیدم که مرحوم پدر شما آن را وقف کرده‌اند، گفتم شاید تمام مدرسه هم وقفی است.

نه عزیزم، فقط آن آب‌سرد‌کن و چند تا چیز دیگه در مدرسه وقفی است. بقیه مدرسه دولتی است، یعنی مدرسه‌ی ما از اون مدارسی هست که با پول دولت ساخته شده نه اون دسته از مدرسه‌هایی که وقف شدند و صرفا اداره‌اش با دولته …

من که تازه فهمیده بودم چقدر حواسم پرت بوده و به جای وقف باید با قوانین مدارس دولتی آشنا می‌شدم، با اعتماد به نفس تشکر کردم و خواستم سریع از اتاق روابط عمومی خارج بشم که آقای کلباسی محکم دست من رو گرفت و صحبت‌هاش رو ادامه داد:

راستی آقای علیپور من از صبح می‌خواستم در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم …

من که دیدم دیگه کارم تموم شده و حتماً ایشون می‌خواد جریان سی‌دی‌ها رو مطرح کنه، شروع کردم با جملاتی از خودم دفاع کنم:

می‌دونید آقای کلباسی، باور کنید تمام تلاش‌هام فقط بخاطر مدرسه بوده …

بله می‌دونم.

و هیچ وقت هم دوست نداشته و ندارم که آبروی مدرسه در منطقه برود …

بله، این رو هم می‌دونم … تلاش شما و ارزشی که شما برای مدرسه قائل‌اید مثال زدنی است. برای همین از صبح می‌خواستم ببینمتون و بخاطر زحماتی که برای این اردو کشیدید به شخصه تشکر کنم. واقعاً ممنون زحمات شما هستم.

یعنی از صبح فقط بخاطر تشکر کردن دنبالم بودید؟

بله فقط همین، مگه تشکر کردن از کادر نمونه‌ای مثل شما کم چیزیه؟! واقعاً سپاسگزار شما هستم.

من که باورم نمی‌شد چطور این همه کابوس بی‌جهت داشت اذیتم می‌کرد، ناخودآگاه خنده‌ای روی لبم آمد که تمام دندان‌هایم پیدا شد. بوسه‌ی محکمی بر پیشانی مدیر زدم. انگار تمام عالم را به من داده بودند، دست مدیر را محکم فشار دادم و گفتم:

خواهش می‌کنم، وظیفه بود. شما برامون دعا کنید که بهتر از این‌ها انجام وظیفه کنیم.

این را گفتم و به سمت در اتاق حرکت کردم. در لحظه‌ای که داشتم از در خارج می‌شدم آقای کلباسی گفت:

راستی آقای علیپور، در مورد احمدرضا هم می‌خواستم مطلبی خدمتتون عرض کنم.

پیش خودم گفتم: «ای بابا! باز هم احمدرضا …» تا اسم احمدرضا به گوشم رسید، خنده روی لب‌هایم خشک شد، دوست داشتم بر می‌گشتم و آن بوسه‌ای که بر پیشانی مدیر زده بودم را پس می‌گرفتم. در دلم به خدا گفتم: «آخه خدایا، رسمشه؟! خودت به دادم برس … دیگه خسته شدم». باز هم سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. برگشتم و گفتم:

بفرمایید. مشکلی پیش آمده؟

ببینید حقیقتش این است که هزینه‌ی این اردو توسط برخی از خیرین تامین شده بود. برخی خیرین پولی را به مدرسه داده بودند و از مدرسه خواسته بودند که تنها در اردوها و برای ورزش و تفریح سالم بچه‌ها خرج شود. ما هم حتماً باید این پول را در همین راه خرج می‌کردیم و نمی‌توانستیم بر خلاف نظر آن‌ها -هر چند در مصرف بهتری- خرج کنیم. از طرفی هنگامی که آن خیرین متوجه شدند که شما باعث شدید تا احمدرضا سیگار به اردو نیاورد، از من خواستند تا از طرف آن‌ها هم از شما تشکر کنم. سالم برگزار شدن این اردو مدیون زحمات شماست.

باز هم خنده به لب‌هایم برگشت. این بار بوسه‌ی محکم‌تری به پیشانی مدیر زدم و حتی او را بغل کردم. گفتم:

آقای کلباسی از این که در مجموعه‌ی شما مشغول به کار هستم خیلی خدا رو شکر می‌کنم. واقعا به داشتن مدیری مثل شما افتخار می‌کنم. با اجازتون کم‌کم بروم زنگ بعدی نزدیک است.

این را گفتم و سریع از اتاق خارج شدم تا این بار، دیگر خنده‌ام تلخ نشود. همه چیز به خیر گذشت ولی من هنوز متوجه نشده بودم آیا مدیر جریان سی‌دی خواهر احمدرضا را می‌دانست و چیزی به رویم نیاورد یا اصلاً به گوشش نرسیده بود.

 

 


[۱]. برگرفته از کتاب «فقه مدرسه»، گفتار دوم: موضوع شناسی فقهی در مدرسه، بخش معاملات، ص۸۶٫

قسمت ۴: کوله پشتی اسرار آمیز

قرار بود چهارشنبه حرکت کنیم و بچه‌ها هم نهایتاً تا یکشنبه رضایت‌نامه ولی‌شون رو بیارند. آخه به هر حال بعد از چند جلسه شورا، مدرسه تصمیم داشت بچه‌ها رو به یک سفر تفریحی ببره.

ادامه مطلب …

قسمت ۳: یک بار اتوبوس سواری

چشمام رو که باز کردم و ساعت رو دیدم باورم نشد؛ ما خواب مونده بودیم!

نفهمیدم چی شد که از زمانی که من و خانمم چشم باز کردیم تا زمانی که آماده شدیم و با هم از در خارج شدیم، پنج دقیقه هم طول نکشید …

آخه واقعاً خیلی دیر شده بود؛

هم من باید سر وقت به مدرسه می‌رسیدم و هم خانمم … خانمم هم معلمه؛

ادامه مطلب …

قسمت ۲: شکلات خوشمزه

بعضی از بچه‌ها از خستگی کنار حیاط نشسته بودند؛ بعضی دیگه در رختکن داشتن لباس‌هاشون رو عوض می‌کردند و چندتا دیگه در حال رفتن به سمت خونه‌هایشون بودند. فقط امیر بود که هنوز داشت با توپ بستکبال به طرف حلقه پرتاب می‌کرد. این حال و روز بچه‌های ما بعد از زنگ ورزش بود.

من هم جلوی دفتر مدرسه، با پدر و مادر محمدحسن که برای بردنش اومده بودند، مشغول صحبت بودم. داشتم گزارشی از وضعیت فرزندشون به اون‌ها می‌دادم که دیدم صادق، پشت سر اونها، بالا و پایین می‌پره و انگار می‌خواد چیزی به من بگه؛ یه جعبه شکلات با بسته‌بندی زرد زنگ هم در دستش بود و مرتب تکان می‌داد.

صادق خیلی بامزه و دوست‌داشتنی است؛ کمی چاق و تپل و همیشه کیک یا شکلاتی در دست! حتی به کاغذهای کیک هم رحم نمی‌کنه! چند وقت پیش هم که برای رفع اشکال یک مساله پیشم اومده بود، تنها راهی که تونستم مساله رو بهش تفهیم کنم استفاده کردن از مثال‌های کیک و کلوچه‌ای بود.

تصور کنید صادق با چنین شخصیت با مزه‌ای پشت سر پدر محمدحسن، مدام می‌پرید و اون جعبه شکلات رو به من نشان می‌داد؛ هر چه سعی می‌کردم چیزی به روی خودم نیارم، تلاش صادق بیشتر می‌شد تا اینکه بعد از مدت کمی دیدم آمده بین من و پدر محمدحسن و پشت سر هم صدا می‌زنه:

«آقا … آقا … یه چیزی … آقا»

ادامه مطلب …

قسمت ۱: شمعدانیِ کنارِ حوض

«موتورسوار جلوی اتوبوس ما اصلاً تعادل نداشت؛ اون شب بارونی، اون جاده‌ی خطرناک و پر پیچ و خم … واقعاً همه‌ی ما رو در اتوبوس نگران کرده بود.

پشت سری‌های من با زبان ژاپنی خودشون داشتند با هم صحبت می‌کردند؛ اگرچه در این دو هفته‌ای که ژاپن بودم مقداری از کلمه‌هاشون رو یاد گرفتم ولی باز هم نفهمیدم که چی میگن!! ولی در هر صورت صحبتشون در مورد اون موتور سوار بود… آخه خیلی بد حرکت می‌کرد، شاید ترمزش خراب شده بود یا شاید هم خوابش می‌اومد، ولی هر چی بود دل تو دل ما نذاشته بود.

در همین حال و هوا، چند تا صاعقه‌ی شدید همه جا رو روشن کرد و ما هم بیشتر نگران شدیم، مثل این فیلم‌ها شده بود … متاسفانه چند لحظه‌ی بعد کنترل موتور کاملاً از دستش خارج شد؛ فرمان موتور رو مرتباً این طرف و اون طرف می‌کرد ولی باز هم از مسیر خارج شد و مستقیماً با ماشینی که از روبرو می‌اومد برخورد کرد و چند دور روی هوا چرخید و در حاشیه‌ی جاده افتاد.

ادامه مطلب …