قسمت ۴: کوله پشتی اسرار آمیز

Want create site? Find Free WordPress Themes and plugins.

قرار بود چهارشنبه حرکت کنیم و بچه‌ها هم نهایتاً تا یکشنبه رضایت‌نامه ولی‌شون رو بیارند. آخه به هر حال بعد از چند جلسه شورا، مدرسه تصمیم داشت بچه‌ها رو به یک سفر تفریحی ببره.

احمدرضا که با شیطنت‌های همیشگی‌ش شُهره‌ی تمام مدرسه‌ بود، به عنوان آخرین نفر، رضایت‌نامه‌ی پدر و مادرش رو یکشنبه صبح آورد و به من داد. اما خیلی عجیب بود؛ برای اینکه رضایت‌نامه رو از کیفش در بیاره، پشتش رو به من کرد؛ انگار دوست نداشت که من داخل کیفش رو ببینم.

اون روز در صبحگاه هم رفتارش عجیب‌ بود؛ احمدرضا کیفش رو با خودش برده بود سر صف! در حالی که همیشه کیفش رو گوشه‌ای از حیاط می‌گذاشت.

از اون عجیب‌تر این بود که دو زنگ تفریح اول اصلاً از کلاس خارج نشد و تک و تنها در کلاس نشسته بود. واقعاً باور کردنش سخت بود! احمدرضایی که با به صدا در آمدنِ زنگِ کلاس‌ها اولین نفر به توپ‌های حیاط می‌رسید این دو زنگ تفریح رو در کلاس مونده بود.

برای همین زنگ تفریح سوم رفتم تو کلاس و ازش پرسیدم:

احمدرضا جان، زنگ تفریح نمی‌روی یه حال و هوایی عوض کنی و برای کلاس بعد سر حال بشی و برگردی؟

نه آقا… خیلی ممنون، حالم خوبه خوبه! تکلیف‌های درس عربی‌ام کامل نیست، باید این زنگ تفریح بمونم و کاملش کنم.

این رو گفت و مشغول نوشتن شد. اما کور خونده بود! چون من که می‌دونستم بچه‌ها برای امروز اصلاً تکلیف عربی ندارند. دیگه تقریباً مطمئن شدم که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است!

کمی با خودم فکر کردم و دیدم درسته اولاً آدم نباید در وسایل شخصی دیگران بگرده ولی واقعاً نباید بی‌تفاوت از کنار این قضیه هم رد بشم، آخه ناسلامتی من کمک «معلم راهنما»م!

نقشه‌ای به ذهنم رسید. از معلم ورزش خواستم در ساعتی که همه‌ی بچه‌ها برای نماز و ناهار می‌روند، خیلی ناگهانی احمدرضا رو برای کمک به باد زدن توپ‌ها با خودش به اتاق ورزش ببره. من هم از این فرصت استفاده کرده و کوله پشتی‌اش رو بررسی کنم.

همین هم شد و من ماندم و یک کلاس خالی و یک کوله‌پشتی اسرارآمیز …

آروم آروم به سمت کیف احمدرضا رفتم؛ نفسم در سینه حبس شده بود، چون حس می‌کردم خیلی کار زشتی دارم انجام میدم ولی چاره‌ای نبود. آخه ممکن بود چیزهایی با خودش به مدرسه آورده باشه که تمام رشته‌های تربیتی ما رو پنبه کنه! ولی این رفتار دزدگونه که داشتم بدون اجازه‌ی کسی به وسایلش دست می‌زدم خیلی اذیتم می‌کرد و حس گناه داشتم.

آهسته آهسته زیپ کیفش رو باز کردم و شروع کردم بگشتن…

بله… حدسم درست بود! با کمی گشتن یک پاکت سیگار در کیفش پیدا کردم.

وای خدای من! حالا باید با این چی کار کنم؟!

رفتم سراغ زیپ‌های جلویی کیف و یک سی‌دی هم اونجا پیدا کردم؛ در جست‌وجو کردن غرق شده بودم که ناگهان صدای یکی از بچه‌ها از دم در کلاس اومد:

سلام آقا!

باورتون نمیشه، انگار آب سردی رو روی تمام بدنم ریخته بودند. چند لحظه‌ای خشکم زده بود و نمی‌دونستم الان باید چی کار کنم! تمام آبروم رفته بود؛ نه فقط آبروی من بلکه تمام مدرسه بی آبرو شده بود. دیگه از این به بعد کسی از بچه‌ها هم به ما اعتماد نمی‌کرد و احتمالاً برای کیف‌هاشون قفل می‌زدند. تو دلم به خودم گفتم:

باریکلا آقای وظیفه‌شناس! ولی آخه چرا این قدر نسنجیده اقدام کردی؟!

چند بار زیر لب زمزمه کردم: یا ستار… یا ستار… و بعد به سمت در کلاس برگشتم؛ ولی خوشبختانه خطر از بیخ گوشم گذشته بود؛ دیدم یکی از بچه‌های سال بالایی پشتش به در این کلاس بود و داشت با یکی از معلم‌های خودشون حال و احوال می‌کرد.

من رو میگید، انگار یک عمر تازه بهم دادند. دیگه به پیدا کردن همون پاکت سیگار و اون سی‌دی قناعت کردم و سریع اون‌ها رو برداشتم و با اعتماد به نفس کاملی به سمت دفتر معلمین رفتم.

تکلیف سیگار که روشن بود و صریحاً مخالف قوانین مدرسه بود. ولی برای این که از محتوای سی‌دی هم با خبر بشم، سی دی رو در کامپیوتر گذاشتم و دیدم چیزی رو که ای کاش نمی‌دیدم… عکس‌های بی‌حجاب چند دختر در یک جشن تولد!

آخه این عکس‌ها در کیف یک پسر بچه‌ی نوجوان چی کار می‌کنه؟!

هم خیلی عصبانی بودم و هم دست‌پاچه؛ خیلی سریع جریان رو با آقای حسینی، «معلم راهنما»ی پایه مطرح کردم؛ راستش رو بخواید اصلاً حواسم نبود که با این کار دارم «غیبت» می‌کنم. ایشون هم بدون تلف کردن وقت، احمدرضا رو به دفتر احضار کرد و سیگار رو بهش نشون داد و با تندی بهش گفت:

این چیه توی کیفت بود؟! خجالت نمی‌کشی؟!! پسر تو چند سالته دست به سیگار زدی؟!!

آقا … آقا … ببخشید … باور کنید من سیگار نمی‌کشم … فقط با چندتا از بچه‌ها می‌خواستیم بعد از مدرسه امتحان کنیم ببینیم می‌تونیم تو اردوی چهارشنبه هم …

حرف نباشه!! اردو بی اردو!! می‌خواستین با خودتون سیگار بیارید تو اردو بعدش خانواده‌ها بفهمند و تمام آبروی مدرسه رو ببرید؟! هرگز از این خبرها نیست!!

آقای حسینی این‌ها رو گفت و رضایت‌نامه‌ی ولی احمدرضا رو جلوی خودش پاره کرد. من هم که دیدم فرصت مناسبه، سی‌دی رو هم بهش نشون دادم و من هم چند کلمه‌ای دعواش کردم.

اما احمدرضا تا سی‌دی رو دید، گویا چشم‌هاش چهارتا شد، رنگ صورتش عوض شد و با عصبانیت گفت:

آقا برای چی به این دست زدید؟! این عکس‌های تولد خواهرم هست که دیشب در خونه‌مون برگزار شد؛ خاله‌ام یک نسخه ازش رو می‌خواست و من هم قرار بود امروز بعد از مدرسه براشون ببرم! چون خواهرم گفته بود عکس نامحرم هم در این عکس‌ها هست من اصلاً ندیدم و نمی‌دونم چه چیزهایی توش هست.

گند زده بودم!! واقعاً گند زده بودم!! فاجعه‌ای که شاید هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم… انگار دنیا رو سرم خراب شده بود؛ چقدر بد بود، اَه اَه اَه …

برای این که دیگه بیشتر از این آبروریزی نشه سریع سی‌دی رو بهش دادم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده با اعتماد به نفس کاملی گفتم:

خیلی باید مراقب این عکس‌ها باشی عزیزم … به هر حال عکس خواهرت در این سی‌دی هست. یک جای مطمئنی ازش مراقبت کن.

معلوم نبود چه بلایی سرم میاد… آخه واقعاً فاجعه به بار آورده بودم! البته خب میگید چی کار می‌کردم؟! این طرف صلاح مدرسه و دانش‌آموزهای دیگه بود و اگر سیگار به اردو می‌رسید همه چیز خراب می‌شد و اون طرف «تجسس» و «غیبت» و بدون اجازه دست زدن به وسایل بچه‌ها. و البته گاهی هم این «تجسس‌»ها می‌تونه به جاهای بی‌ربط و فاجعه ساز هم کشیده بشه …

واقعاً این مسئله هم برای خودش سوالی بود! نمی‌دونستم کار درستی انجام دادم یا نه!

فکر می‌کردم همه چیز به همان سادگی جعبه شکلات گمشده قابل حل باشند ولی این دفعه هم مثل جریان دانش‌آموز مدرسه خانمم به نظر می‌رسید که این طور نیست …

Did you find apk for android? You can find new Free Android Games and apps.
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *