مطالب توسط علیرضا شهبازی

قسمت ۵: گیج و ویج

امیر چشم‌هاش رو یه جوری کرد و بهم گفت: خیلی ریز می‌بینمت … خودت رو برای یک باخت حسابی در مسابقه امروز آماده کن. من هم که در کلاس در کنار جواد نشسته بودم، عینکش رو ازش گرفتم و به چشمام زدم و در جواب بهش گفتم: مثل این که یه صدایی از این طرف […]

قسمت ۵: کابوس سی‌دی

چند روزی بود که از اردو برگشته بودیم، نمی‌دونستم چرا هر کاری می‌کردم ماجرای سی‌دی‌ احمدرضا از ذهنم خارج نمی‌شد و می‌ترسیدم خبرش به گوش آقای کلباسی، مدیر مدرسه هم رسیده باشد. صبح یکشنبه هفته بعد، محمدحسن -همون دانش‌آموز حساس و عاطفی مدرسه‌مون- مثل هر روز اومد پیشم و گزارشی از برنامه‌اش بهم داد. آخرش […]

قسمت ۴: کاتالوگ

داشتم وارد مدرسه می‌شدم که دیدم احمدرضا پشت در مدرسه، داره روی یک برگه‌ی چرک‌نویس مرتب امضا می‌کنه. نزدیکتر که شدم، من رو دید و گفت: سلام حسین، به موقع اومدی؛ به نظرت کدوم یک از این امضاها به امضای پدرم شبیه‌تر شد؟ به به احمدرضای عزیز، می‌بینم امضا هم که جعل می‌کنی … آخه […]

قسمت ۳: پول پدری

تیک تیک ثانیه‌شمار ساعت، دیگه برای همه تکراری شده بود. مامان که کمی از دیر کردن نسرین نگران شده بود، مدام به ساعت نگاه می‌کرد و از بابا می‌پرسید: امشب نسرین دیر نکرده؟ مگه مدرسه تا ساعت چند براشون کلاس جبرانی گذاشته بود؟ آقا پاشو یه زنگ به مدرسه‌شون بزن! بابا هم برای اینکه از […]

قسمت ۳: یک بار اتوبوس سواری

چشمام رو که باز کردم و ساعت رو دیدم باورم نشد؛ ما خواب مونده بودیم! نفهمیدم چی شد که از زمانی که من و خانمم چشم باز کردیم تا زمانی که آماده شدیم و با هم از در خارج شدیم، پنج دقیقه هم طول نکشید … آخه واقعاً خیلی دیر شده بود؛ هم من باید […]

قسمت ۲: خانه ای مفت و مجانی

  همه خیس عرق گوشه حیاط نشسته بودیم؛ آخه اون روز آقای خسروی (معلم ورزش) زمان بیشتری رو برای بازی در اختیارمون گذاشت و برای همین خیلی بدو بدو کردیم. خیلی خوش گذشته بود ولی دیگه کسی حالی برای تکون خوردن نداشت. سعید که یک نیمکتی پیدا کرده بود و مثل همیشه روی آن خوابیده […]

قسمت ۲: شکلات خوشمزه

بعضی از بچه‌ها از خستگی کنار حیاط نشسته بودند؛ بعضی دیگه در رختکن داشتن لباس‌هاشون رو عوض می‌کردند و چندتا دیگه در حال رفتن به سمت خونه‌هایشون بودند. فقط امیر بود که هنوز داشت با توپ بستکبال به طرف حلقه پرتاب می‌کرد. این حال و روز بچه‌های ما بعد از زنگ ورزش بود. من هم […]

قسمت ۱: بوی ماه مدرسه

زنگ مدرسه به صدا در آمد و من و تمام بچه‌ها برای حضور در مراسم جشن آغاز سال تحصیلی به طرف سالن اجتماعات حرکت کردیم، البته شاید بهتر بود بگم مراسم سوگواری آغاز سال؛ آخه شروع یک سال پر زحمت اون هم در پایه‌ی دهم خیلی اتفاق خوشحال کننده‌ای نبود …

قسمت ۱: شمعدانیِ کنارِ حوض

«موتورسوار جلوی اتوبوس ما اصلاً تعادل نداشت؛ اون شب بارونی، اون جاده‌ی خطرناک و پر پیچ و خم … واقعاً همه‌ی ما رو در اتوبوس نگران کرده بود. پشت سری‌های من با زبان ژاپنی خودشون داشتند با هم صحبت می‌کردند؛ اگرچه در این دو هفته‌ای که ژاپن بودم مقداری از کلمه‌هاشون رو یاد گرفتم ولی […]