قسمت ۵: گیج و ویج

امیر چشم‌هاش رو یه جوری کرد و بهم گفت:

خیلی ریز می‌بینمت … خودت رو برای یک باخت حسابی در مسابقه امروز آماده کن.

من هم که در کلاس در کنار جواد نشسته بودم، عینکش رو ازش گرفتم و به چشمام زدم و در جواب بهش گفتم:

مثل این که یه صدایی از این طرف اومد … کجایی؟ ریزتر از اونی هستی که دیده بشی …

ادامه مطلب …

قسمت ۴: کاتالوگ

داشتم وارد مدرسه می‌شدم که دیدم احمدرضا پشت در مدرسه، داره روی یک برگه‌ی چرک‌نویس مرتب امضا می‌کنه. نزدیکتر که شدم، من رو دید و گفت:

سلام حسین، به موقع اومدی؛ به نظرت کدوم یک از این امضاها به امضای پدرم شبیه‌تر شد؟

به به احمدرضای عزیز، می‌بینم امضا هم که جعل می‌کنی …

آخه چاره‌ای نیست، امروز آخرین روز آوردن رضایت‌نامه‌های اردوست، دیگه حوصله‌ی دعوا کردن‌های آقای حسینی («معلم راهنما») و علی‌پور (کمک معلم راهنما) رو ندارم …

همه‌شون خوب شدند، چی بگم؟! فقط سریع باش، دیگه الان صبحگاه شروع میشه… راستی برای اردو چه بازی‌هایی می‌خوای بیاری؟

ادامه مطلب …

قسمت ۳: پول پدری

تیک تیک ثانیه‌شمار ساعت، دیگه برای همه تکراری شده بود. مامان که کمی از دیر کردن نسرین نگران شده بود، مدام به ساعت نگاه می‌کرد و از بابا می‌پرسید:

امشب نسرین دیر نکرده؟ مگه مدرسه تا ساعت چند براشون کلاس جبرانی گذاشته بود؟ آقا پاشو یه زنگ به مدرسه‌شون بزن!

بابا هم برای اینکه از دخترش دفاع کنه، یه جوری که وانمود کنه که خودش هم اصلاً نگران نیست، گفت:

نه خانم، نگران نباش، الان دیر یا زود از راه می‌رسه؛ از طرفی هم خوبه دیر بیاد؛ ما بیشتر فرصت داریم برای جشن تولدش خونه رو آماده کنیم.

بعد بابا رو کرد به من و محسن و گفت:

پسرها! شما هم اگه ایده‌ای دارید تا جشن تولد امشب، برای نسرین شیرین‌تر بشه بگید… به هر حال خواهرتونه.

از بابا این حرف‌ها عجیب نبود؛ هم به هر حال نسرین، دختر یکی یه دونه‌اش بود و او رو خیلی دوست داشت و هم می‌خواست ما نگران دیر کردنش نشیم و هم این انتظار تلخی که برای اومدش می‌کشیدیم خسته کننده نشه.

نیم‌ساعتی، خودمون رو به آماده‌ کردنِ بیشتر وسایل جشن مشغول کردیم که یک دفعه زنگِ درِ خانه به صدا در آمد؛ خانم بلاخره تشریف آوردند …

معلوم بود که بابا از اومدنش خیلی ذوق کرده‌اند؛ به هر کدوم از من و محسن یک فِشفِشه داد که با ورود نسرین اون‌ها رو روشن کنیم؛ مامان هم دوید و کیک تولد رو با شمع‌هاش آورد. همین که نسرین وارد خونه شد بابا او رو در آغوش گرفت و تولدش رو تبریک گفت. پیش خودم گفتم:

عجبا!! انگار نه انگار این همه دیر کرده، حالا اگه من دیر کرده بودم باید هزارتا جواب می‌دادم که تا الان کجا بودم!

من تمام شخصیت بابام رو خیلی دوست دارم به جز این تبعیض بین ما و نسرین. دیگه به هر حال نسرین خانمِ بابا هستن دیگه!

خلاصه خستتون نکنم، با یه شور و حالی اون شب، تولد خواهرم برگزار شد؛ من و محسن با همدیگه یک مانتوی خیلی گران به عنوان کادوی تولد بهش دادیم، (بگذریم که البته پولش رو بابا بهمون داده بود وگرنه حاضر نبودیم اون مانتو رو بخریم) مامان هم یک روسری خیلی خوشگل بهش کادو داد. بابا هم یک فکر جالبی برای هدیه‌ی تولدش کرده بود:

مقدار نسبتاً زیادی پول رو (که البته ما نهایتاً نفهمیدیم چقدر بود) در پاکت زیبایی گذاشته بود و به نسرین داد و گفت:

دختر گلم، این هم کادوی من؛ از یکی از دوستانم -که از اعضای انجمن اولیا و مربیان مدرسه‌تون هست- شنیدم قراره از فردا یک نمایشگاه کتاب خیلی گسترده در مدرسه‌تون برگزار بشه. بهترین کتاب‌های کمک درسی و اخلاقی و مهارتی و … رو قراره بیاورند و با تخفیف خیلی خوبی بفروشند.

همه‌ی این پول، هدیه‌ی من به تنها دختر عزیزم هست ولی می‌خوام یه قولی هم بهم بدی و حتماً حتماً حداقل با یک پنجم این پول برای خودت از نمایشگاه کتاب مدرستون یه سری کتاب بخری.

نسرین که از دیدن این همه کادو خیلی خوشحال شده بود، به بابا قول داد و از همه‌ی ما برای هدیه‌ها تشکر کرد.

غافل‌گیری‌های بابا برای اون شب تمومی نداشت؛ زنگِ در به صدا در اومد و معلوم شد که بابا برای شام، از بهترین رستوران محله غذا سفارش داده تا بیش از پیش به نسرین خوش بگذره.

اون شب با تمام خوشی‌هاش برای نسرین تموم شد؛ البته بماند که رفتارش اون شب کمی عجیب بود؛ اگرچه از جشن تولدش خوشحال شده بود ولی خیلی نگاهش به گوشیش بود، مثل کسی که منتظر پیام کسی هست. اگه پیامی هم براش می‌اومد، سریع گوشیش رو بر می‌داشت و با یه ذوقی جواب می‌داد و باز هم منتظر پیام بعدی؛ انگار نه انگار ما هم در کنارش بودیم…

صبح فردای اون روز، مامان صبحانه رو برای من و نسرین آماده کرد و خودش رفت و خوابید. تقریباً بیشتر روزها من و نسرین تنهایی با هم صبحانه می‌خوریم و حتی تا یه جایی از مسیر رو در راهِ رفتن به مدرسه با هم میریم. جالب بود که اون روز کادوهای دیشب من و محسن و مامان رو پوشیده بود. همین باعث شد که من سرِ صحبت رو باز کنم:

چه باحال شدی… خیلی بهت میاد!

ممنونم داداش، دستت درد نکنه

راستی با پول بابا می‌خوای چه کتاب‌هایی بخری؟

کتاب بخرم؟ برای چی کتاب بخرم؟!

همون که بابا گفت که با یک پنجم اون پول، کتاب بخر.

آهان … فهمیدم. واقعاً دلت خوشه… کی حوصله داره کتاب بخونه، الان یه عالمه خرج دارم که انجام بدم؛ کتاب خریدن دیگه چیه!

من که یک دفعه جا خورده بودم و داشتم از این حرفش شاخ در می‌آوردم، با تعجب پرسیدم:

آخه بابا گفت حتماً با اون مقدار کتاب بخر

آره، بابا گفت ولی برای خودش گفت! من می‌خواستم کلی چیزهای جور وا جور برای خودم بخرم. همه‌ی پول تو جیبی‌هام رو دیشب خرج کردیم و خیلی هم خوش گذشت.

دیشب؟ مگه دیشب کلاس فوق‌العاده در مدرسه نداشتید؟

دیگه حسین داری خیلی سوال می‌پرسی! زود باش صبحانه‌ات رو تموم کن امروز کمی عجله دارم … بدو، زود باش!

خیلی حس بدی بهم دست داد… آخه واقعاً نامردی بود! این همه بابا، نسرین رو دوست داره، اصلا لباسی که امروز پوشیده بود رو در حقیقت بابا براش خریده بود؛ بعد سر سفره‌ای که بابا برامون فراهم کرده بود، در خونه‌ای که بابا در اختیارمون گذاشته بود و با پولی که بابا بهش داده بود گفت «بابا برای خودش گفته»!!

اصلاً فکر نمی‌کردم نسرین این طوری فکر کنه! خیلی بی‌انصافی و نامردی بود که جواب این همه محبت رو می‌خواست این طور بده.

در حالی که مات و مبهوت بودم، با نسرین با هم رفتیم از درِ خونه خارج بشیم که کفش‌هاش رو دیدم و یادم افتاد بابا اون کفش‌ها رو برای روز دختر یعنی میلاد حضرت معصومه علیها سلام براش هدیه گرفته بود و بیش از پیش، از این رفتارهای نسرین بدم اومد.

در راه هم خیلی انگیزه‌ای برای حرف زدن باهاش رو نداشتم که نزدیک یک ایستگاه اتوبوس بهم گفت:

حسین تو بقیه‌ی راه رو تنها برو، من کمی اینجا کار دارم

من هم که اصلا حوصله‌اش رو نداشتم، باهاش خداحافظی کردم و راه خودم به سمت مدرسه رو ادامه دادم. در تمام مسیر داشتم یک سنگ کوچکی رو مرتباً شوت می‌کردم و به این فکر می‌کردم که برای چی این قدر حالم گرفته شد؟ نکنه حسودیم نسبت به محبت بابا به نسرین بود که این جوری داشت خودش رو نشون می‌داد یا واقعاً این کار نسرین زشت و نامردی بود که نمک بخوری و نمکدون بشکونی!

قسمت ۲: خانه ای مفت و مجانی

 

همه خیس عرق گوشه حیاط نشسته بودیم؛ آخه اون روز آقای خسروی (معلم ورزش) زمان بیشتری رو برای بازی در اختیارمون گذاشت و برای همین خیلی بدو بدو کردیم. خیلی خوش گذشته بود ولی دیگه کسی حالی برای تکون خوردن نداشت.

سعید که یک نیمکتی پیدا کرده بود و مثل همیشه روی آن خوابیده بود؛ احمدرضا با اون خستگی، دست از شیطنتش برنداشته بود و با یک برگ درخت، چند لحظه یک بار گوش سعید رو قلقلک می‌داد. من و مهدی و جواد هم یه گوشه روی زمین نشسته بودیم و پاهامون رو دراز کرده بودیم. فقط امیر بود که هنوز داشت با توپ بستکبال به طرف حلقه پرتاب می‌کرد.

ادامه مطلب …

قسمت ۱: بوی ماه مدرسه

زنگ مدرسه به صدا در آمد و من و تمام بچه‌ها برای حضور در مراسم جشن آغاز سال تحصیلی به طرف سالن اجتماعات حرکت کردیم، البته شاید بهتر بود بگم مراسم سوگواری آغاز سال؛ آخه شروع یک سال پر زحمت اون هم در پایه‌ی دهم خیلی اتفاق خوشحال کننده‌ای نبود …

ادامه مطلب …