قسمت ۱: شمعدانیِ کنارِ حوض

Want create site? Find Free WordPress Themes and plugins.

«موتورسوار جلوی اتوبوس ما اصلاً تعادل نداشت؛ اون شب بارونی، اون جاده‌ی خطرناک و پر پیچ و خم … واقعاً همه‌ی ما رو در اتوبوس نگران کرده بود.

پشت سری‌های من با زبان ژاپنی خودشون داشتند با هم صحبت می‌کردند؛ اگرچه در این دو هفته‌ای که ژاپن بودم مقداری از کلمه‌هاشون رو یاد گرفتم ولی باز هم نفهمیدم که چی میگن!! ولی در هر صورت صحبتشون در مورد اون موتور سوار بود… آخه خیلی بد حرکت می‌کرد، شاید ترمزش خراب شده بود یا شاید هم خوابش می‌اومد، ولی هر چی بود دل تو دل ما نذاشته بود.

در همین حال و هوا، چند تا صاعقه‌ی شدید همه جا رو روشن کرد و ما هم بیشتر نگران شدیم، مثل این فیلم‌ها شده بود … متاسفانه چند لحظه‌ی بعد کنترل موتور کاملاً از دستش خارج شد؛ فرمان موتور رو مرتباً این طرف و اون طرف می‌کرد ولی باز هم از مسیر خارج شد و مستقیماً با ماشینی که از روبرو می‌اومد برخورد کرد و چند دور روی هوا چرخید و در حاشیه‌ی جاده افتاد.

اتوبوس ما کنار زد و سریع همه پیاده شدیم. من هم که کمی با کمک‌های اولیه آشنا بودم جلوتر رفتم؛ دقیقاً یادم نیست ولی شاید اولین نفری بودم که بالا سرش رسیدم. خون خیلی زیادی ازش رفته بود، خیلی هول کرده بودم… ممکن بود بمیره … آره بمیره!! من اون موقع خیلی جوان بودم و طاقت نداشتم ببینم کسی جلوی چشمام از دنیا بره.

اگرچه کمی عجله داشتم که زودتر به توکیو برسم ولی ترجیح دادم تا قبل از اینکه آمبولانس برسه خودم با یکی از ماشین‌های شخصی، اون موتورسوار رو به اولین بیمارستان ممکن برسونم؛ آخه وضعش خیلی وخیم بود.

به اولین بیمارستانی که رسیدیم، خیلی جای مجهزی نبود و مشکل بانک خون داشتند و گفتند: «خون خیلی زیادی ازش رفته و ما بانک خونی کافی نداریم؛ متاسفانه کاری از دستمون بر نمیاد…» من هم مطمئن بودم که زمانی برای بردن او به جای دیگه نداریم، برای همین، چون گروه خونی خودم O منفی بود، سریع برای اهدای خون آماده شدم…»

خاطره‌ای که پدرجون داشت برام تعریف می‌کرد به اینجا رسیده بود که مادرجون از آشپزخونه بلند صدا زد:

آقا با حسین پاشید بیاید… شام آماده است؛ حالا یه شب نوه‌ی گلم برای شام اومده خونه ما اینقدر اذیتش نکن، گوش مفت پیدا کردی…

من که دیدم این وسط پدرجون مظلوم واقع شده، بلند گفتم:

چشم مادرجون، تا چند دقیقه دیگه میایم.

بعد رو کردم به پدرجون و گفتم:

خب بعدش چی شد؟ زنده موند؟

آره حسین جون، بحمدالله رفته رفته حالش خوب شد و ما با هم خیلی رفیق شدیم. تا همین چند وقت پیش هم با نامه نگاری با هم در ارتباط بودیم. بعد از این که حالش خوب شده بود و فهمیده بود چه اتفاقی افتاده، تصمیم گرفت یک مرکز اهدای خون بزنه… بعد از چند سال که از آخرین دیدارمون گذشت، نامه‌ای برام فرستاد و در اون نوشته بود مرکزی که تاسیس کرده تا حالا جون خیلی‌ها رو نجات داده 

چه جالب! پدرجون اگه شما اون شب این کار رو نمی‌کردید شاید این اتفاقات هم نمی‌افتاد…

چه عرض کنم نوه‌ی عزیز… ولی اون اتفاق به تنهایی مهم نبود؛ همین باعث شد که من اون سال‌ها بیشتر فکر کنم: اون سر دنیا جون یک نفر رو نجات دادم، انگار جون یه عالمه نفر دیگه رو هم نجات دادم. با خودم گفتم انسان که فقط این بدن خاکی نیست. خب اگه فقط روح یک نفر رو هم رشد بدم، چه بسا باعث بشم روح یه عالمه آدم دیگه هم رشد کنه …

یعنی پدرجون چی کار کردید؟

از وقتی این فکر به ذهنم رسید تصمیم گرفتم یک معلم واقعی بشم و از تموم جون و دل برای این هدفم زحمت بکشم. همین هم شد که بعداً اون مدرسه رو تاسیس کردم و تمام سرمایه‌ام رو وقف تعلیم بچه‌ها کردم.

تا خواستم یک سوال دیگه بپرسم، باز دوباره صدای مادرجون بلند شد:

آقا … حسین جان… زود باشید دیگه… شام یخ کرد.

بعد پدرجون دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت:

«عزیز جون، بذار به عنوان جمله آخر این حرفام یه چیزی بهت بگم … این گلدون‌های شمع‌دونی کنار حوض رو می‌بینی؟»

بعد بگلدون‌ها و بقیه‌ی چیزهایی که در حیاط بودند اشاره کرد و ادامه داد:

«نه فقط این گلدون‌ها، بلکه هر چی توی حیاط و این خونه هست، همه‌ی خونه‌های این کوچه، تمام کوچه‌های این محله، تمام محله‌های این شهر و تمام شهرهای این کشور و حتی تمام کشورهای دنیا رو هم در نظر بگیر …»

من هم که خیلی کنجکاویم گل کرده بود، گفتم:

«خب باشه در نظر گرفتم… باشه چشم؛ خب زودتر بگید برای چی این‌ها رو گفتید؟»

پدرجون هم کمی صبر کرد و یه چیزی دم گوشم گفت. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم که حرف اون شب، یکی از تأثیرگذارترین جملاتی بود که من در همه زندگیم شنیده بودم. پدربزرگ اون روز گفت:

«عزیز جون باور داشته باش که اگه خدا به واسطه‌ی تو یک نفر رو هدایت کنه برای تو بهتر از اینه که همه این‌هایی که گفتم برای شخص تو باشه!…»

خدا رحمتشون کنه، الان که چند سالی از ماجرای اون شب می‌گذره و پدربزرگ و مادربزرگم به رحمت خدا رفتند (خدا همه رفتگان شما رو هم رحمت کنه) می‌بینم اون حرفی که پدرجون اون شب بهم گفت، کلامی بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در وصیتی به امیر عالم علیه السلام فرموده بودند:

به خدا قسم، این که خداوند متعال بر دستان تو فردی را هدایت کند، برای تو بهتر است از هر آن چه که خورشید بر آن طلوع و غروب کرده است.[۱]

نه فقط پدرجون بلکه همون موقع‌ها خیلی‌های دیگه هم بودند که دوست داشتند من نهایتا یک معلم بشم؛

رضا یکی از دوستان قدیمیم، از خیلی وقت پیش‌ها به شوخی مکرر بهم می‌گفت:

حسین، واقعاً تیپ و قیافه‌ات خیلی به معلم‌ها می‌خوره؛ فکرش رو بکن چندتا دانش‌آموز دبیرستانی دور تا دورت رو گرفتند و دارند از سر و کولت بالا می‌روند. بعد صدای «آقا معلم … آقا معلم…» یا «آقای علیپور اجازه» داره گوشِت رو کر می‌کنه!!

رفیق رفقای بچه‌مثبتم هم دعا می‌کردند که شغل انبیاء، شغلم بشه، آخه معلمی شغل انبیاست.

البته یادمه حاج آقای کریمی، امام جماعت مسجدمون یه بار در این باره توضیحی دادند:

«عالمان و مربیان امروز، مانند انبیاء بنی‌اسرائیل هستند؛ انبیاء بنی اسرائیل، شریعت حضرت موسی و حضرت عیسی (علی نبینا و آله و علیهما السلام) را ترویج می‌دادند و علماء ما شریعت اسلام را تبلیغ می‌کنند؛ خصوصاً اینکه در عصر ما هم تعداد عالمان خیلی کمترند…»[۲]

درسته اصل حرف حاج آقا کریمی برای علما بود، ولی با خودم می‌گفتم:

به هر حال اگه من معلم بشم، به اندازه‌ی سهم خودم در این راه قدم برداشتم.

گذشته از این حرف‌ها، خودم هم انصافا از همون بچگی خیلی معلم‌ها رو دوست داشتم؛ وقتی می دیدم یک انسان

حاضر میشه خودش مثل یک شمع آب بشه ولی دیگران در نور اون شمع بهتر زندگی کنند؛

حاضر میشه خودش در فقر باشه ولی فقر فکری و اجتماعی برای دیگران از بین بره؛

حاضر میشه خودش اذیت بشه ولی شاگرداش از پیامدهای نادانی اذیت نشن و …

خیلی حس خوبی، حس جوانمردی، حس فداکاری و از خود گذشتگی و … در من زنده می‌شد. می‌دیدم میشه این طوری هم زندگی کرد.

و من یک معلم شدم …

آره با هزار امید و آرزو یک معلم شدم اما …

اما با مشکلات و سوالات زیادی روبرو بودم.

همان سالهای اول معلم شدنم، رفتم در یکی از مدارس متوسطه دوم، دستیار مشاور پایه‌ی دهم شدم که در اصطلاحِ خودشون به من می گفتند: کمک «معلم راهنما».

ایده‌ی «معلم راهنما» و شخصی که دستیار و کمکش باشه، طرح جدیدی بود که آقای کلباسی، مدیر اون مدرسه، چند سالی در مدرسه جا انداخته بود. خیلی هم از این ایده‌اش تعریف می‌کرد، هر بار هم که جلوی من از این طرح تعریف می‌کرد در دلم می‌گفتم:

خیلی خب بابا … حالا انگار چی کار کرده؟!

البته راستش اون موقع دقیقاً هم نمی‌دونستم که چه فایده‌ای داره که بعدها خیلی چیزها برام روشن شد.

خلاصه لحظات خیلی دوست داشتنی و جالبی بود، انگار به تمام آرزوهام رسیده بودم؛ شور و نشاط حاصل از بودن با این بچه‌ها، همراه با تصمیمی که برای قدم گذاشتن تو این راه برای خودم داشتم، حس خیلی خیلی خوبی داشت.

اما همین چیز به همین حس خوب تموم نمی‌شد …

 

 


[۱]  « … وَ ایْمُ اللَّهِ لَأَنْ یَهْدِیَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى یَدَیْکَ رَجُلًا خَیْرٌ لَکَ مِمَّا طَلَعَتْ‏ عَلَیْهِ‏ الشَّمْسُ‏ وَ غَرَبَت‏ …» (الکافی (ط – الإسلامیه)، ج‏۵، ص: ۳۶ / بَابُ الدُّعَاءِ إِلَى الْإِسْلَامِ قَبْلَ الْقِتَال‏)

[۲]  اشاره به کلامی از منیه المرید شهید ثانی: «کَمَا قَالَ النَّبِیُّ ص‏ عُلَمَاءُ أُمَّتِی کَأَنْبِیَاءِ بَنِی إِسْرَائِیلَ‏ «۳» بل هم فی هذا الزمان أعظم لأن أنبیاء بنی إسرائیل کان یجتمع منهم فی العصر الواحد ألوف و الآن لا یوجد من العلماء إلا الواحد بعد الواحد و متى کان کذلک فلیعلم أنه قد علق فی عنقه أمانه عظیمه و حمل أعباء من الدین ثقیله فلیجتهد فی الدین جهده و لیبذل فی التعلیم جده عسى أن یکون من الفائزین.»

Did you find apk for android? You can find new Free Android Games and apps.
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *