قسمت ۲: خانه ای مفت و مجانی

Want create site? Find Free WordPress Themes and plugins.

 

همه خیس عرق گوشه حیاط نشسته بودیم؛ آخه اون روز آقای خسروی (معلم ورزش) زمان بیشتری رو برای بازی در اختیارمون گذاشت و برای همین خیلی بدو بدو کردیم. خیلی خوش گذشته بود ولی دیگه کسی حالی برای تکون خوردن نداشت.

سعید که یک نیمکتی پیدا کرده بود و مثل همیشه روی آن خوابیده بود؛ احمدرضا با اون خستگی، دست از شیطنتش برنداشته بود و با یک برگ درخت، چند لحظه یک بار گوش سعید رو قلقلک می‌داد. من و مهدی و جواد هم یه گوشه روی زمین نشسته بودیم و پاهامون رو دراز کرده بودیم. فقط امیر بود که هنوز داشت با توپ بستکبال به طرف حلقه پرتاب می‌کرد.

البته محمدحسن خیلی سریع رفت که لباسش رو عوض کند، چون پدر و مادرش دنبالش آمده بودند و داشتند جلوی دفتر مدرسه، با آقای علیپور (کمک «معلم راهنما») صحبت می‌کردند:

آخه نمی‌دونم این اول سالی چه موضوعی برای صحبت کردن پیدا میشه که این قدر پدر و مادر محمدحسن  پیگیر هستند! اون هم صحبت با اقای علیپور که یک معلم تازه‌کاره …

راستی صادق رو یادم رفت براتون بگم؛ وسطهای بازی بود که گفت:

گرسنه‌ام شده، من دیگه نیستم.

این رو گفت و یه راست به سمت بوفه‌ی مدرسه رفت. جالب بود که تا آخر زنگ ورزش هم اونجا مونده بود. معلوم نبود که چی پیدا کرده بود که سرش رو گرم کرده بود. در همین فکر بودم که دیدم صادق با یک جعبه‌ی شکلات زرد رنگ، از بوفه بیرون آمد و به سمت ما حرکت کرد. احمررضا با دیدن این وضعیت بلند داد زد:

به به آقا صادق، راضی به زحمت نبودیم، چقدر دلم شکلات می‌خواست.

سعید که معلوم بود از صدای بلند احمدرضا خوابش پریده بود، یک چشمش رو باز کرد و صادق رو دید و گفت:

قربون دستت، اون جعبه رو بیار من بذارم زیر سرم… این نیمکت فلزی خیلی سفته …

صادق کاری به این شوخی‌ها نداشت و وقتی به ما نزدیک شد، گفت:

بچه‌ها من این جعبه رو در بوفه پیدا کردم، به نظرتون چی‌کارش کنم؟

امیر در حالی که پرتاب توپ رو کنار گذاشته بود و حالا داشت درازنشست می‌رفت با لبخند تلخی گفت:

از مزه‌اش خوشت نیومده حالا دنبال یه راهی هستی سر به نیستش کنی؟

صادق که معلوم بود خیلی از این حرف خوشش نیومده بود، با جدیت تمام گفت:

نخیر!! از وقتی که بابای حسین در روز اسباب کشی‌شون اون حرف رو بهم زد دیگه هیچ وقت دوست ندارم بدون اجازه کسی به شکلاتش دست بزنم.

همه‌ی ما کمی از این برخورد صادق تعجب کردیم. حس کردیم چقدر بزرگ شده… جواد که تا حالا حرفی نزده بود گفت:

مگه بابای حسین اون روز چی بهت گفت؟

صادق کمی صبر کرد و گفت:

آخه اون روز از من پرسید دوست داری کسی بدون اجازه‌ات شکلاتت رو بخوره؟! من هم گفتم هرگز!

اولش همه خندیدیم ولی بعد دیدیم که خب داره راست میگه. صادق هم که دید از دست ما کاری ساخته نیست و فقط داریم اذیتش می‌کنیم رفت به سمت آقای علیپور (کمک معلم راهنما) تا شاید ایشون کمکی بهش بکنه.

حس می‌کردم با رفتن صادق کانون توجه بچه‌ها شدم، جواد کنجکاویش گل کرد و به من اصرار کرد تا اصل ماجرای اسباب کشی رو تعریف کنم. من هم صِدایم رو صاف کردم و شروع کردم به تعریف کردن اصل ماجرا:

جریان از این قرار بود که پارسال، چندتا از لوله‌های خونمون ترکید و آب تمام خونه‌مون رو برداشت. بابام می‌گفت: «هزینه‌های تعمیرات خونه خیلی زیاده و الان هم نمی‌تونیم خونه‌ی جدیدی بخریم.» برای همین قرار شد برای مدتی به یکی از واحد‌های ساختمان دوست پدرم بریم و مدتی اونجا باشیم.

صبح روز اسباب‌کشی که داشتم می‌اومدم مدرسه، پدرم گفت:«از مدرسه یه راست بیا خونه تا کمک کنی و زودتر کارمون تموم بشه.»

من هم از صادق و امیر و احمدرضا خواستم که اون روز با من بیایند و کمکم کنند.

جواد وسط حرفم پرید و گفت:

البته اگه به ما هم می‌گفتی حتماً می‌اومدیم.

من هم در جواب، از همون تعارف‌هایی که بزرگترها با همدیگه می‌کنند، استفاده کردم و خاطره‌ام رو ادامه دادم:

بعد از تمام شدن کلاس‌ها با بچه‌ها راه افتادیم و کلی در راه با همدیگه شوخی کردیم تا به کوچه‌مون رسیدیم. کامیون سبز رنگی جلوی در خانه‌مون پارک کرده بود و معلوم بود چقدر دیر رسیدیم و دیگه خیلی کاری نمونده …

 

 

اما برای اینکه حداقل آبروم پیش بابام نره بقیه راه رو دویدیم تا نفس نفس زنان به خانه برسیم و وانمود کنیم که چقدر عجله کردیم …

وقتی جلوی در رسیدیم، پدرم از خانه بیرون آمد و از همراهی امیر و احمدرضا و صادق با من تعجب کرد. همه به او سلام کردیم و او در حالی که خاک خالی شده بود به من گفت: «چرا دوستانت را به زحمت انداختی؟ از نفس نفس زدنتون هم معلومه که چقدر خسته شدید، همین جا بنشینید تا من براتون شربت بیارم»

بچه ها هم شروع کردند به تعارف کردن که زحمت چیه، ای بابا، وظیفه ماست، بالاخره ما یک آقا حسین که بیشتر نداریم! (و از این جور حرف‌ها)

پدرم هم گفت: «خلاصه من از طرف خودم و حسین از شما عذر خواهی می کنم.»

این طرف اسباب‌کشی، تنها کاری که کردیم خوردن یک لیوان شربت خنک بود که خیلی حال داد؛ بعد برای رفتن به آن خانه خیلی دوست داشتیم سوار پشت کامیون بشیم، اولش راننده اجازه نداد ولی با پا در میانی پدرم، چهارتایی سوار پشت کامیون شدیم. تجربه جالبی بود ولی راستش رو بخواید خیلی سخت گذشت.

 

 

وقتی به آنجا رسیدیم، تعداد طبقات مجتمع، بچه‌ها رو متعجب کرده بود. امیر که علت اصلی ماجرای اسباب‌کشی رو نمی‌دونست، پرسید: «پدرت اینجا رو خریده؟» گفتم : «نه! یکی از دوستان پدرم، یک واحد آن را بدون دریافت هزینه‌ای برای مدتی به ما داده تا در آن زندگی کنیم؛ البته شرط و شروط خاصی هم روش گذاشته …»

امیر حرفم را قطع کرد و پرسید: «مثلاً چه شرطی؟»

گفتم: «اینکه اجازه ندارید روی دیوارهایش میخ بکوبید، از یکی از اتاق‌هایش حق ندارید استفاده کنید، و کلی شرط‌های دیگر. حتی پارکینگ این واحد را هم به یکی از واحدهای دیگر اجاره داده»

صادق هم که کمی تعجب کرده بود، گفت: «آخه چرا؟! پدرت هم این شرط‌ها رو می‌دونه؟»

ناگهان صدای پدرم را از پشت سرمان شنیدیم که گفت: «بله آقا صادق، در جریان بودم… ولی خب، حق دارد. آخر ما که مالک این خانه نیستیم و او مالک اینجاست.»

پدرم که خوب صادق را می‌شناخت برای روشن کردن حرفش به صادق گفت: «اصلا خود شما آقا صادق، دوست داری کسی بدون اجازه‌ات به شکلاتت دست بزنه و کمی از اون رو بخوره؟»

پدرم که دید صادق خیلی نگران شد، بحث رو عوض کرد و کلام قبلی خودش رو ادامه داد:

«تازه ما که هیچ پولی هم به این خاطر به او ندادیم و او مفت و مجانی این خانه را در اختیار ما گذاشته!! اصلاً روم نمی‌شد بهش اعتراض کنم که چرا پارکینگ رو هم ندادی!! من هیچ پولی بهش ندادم و این یک اجاره‌ی مفت و مجانیه!! …»

اگرچه با حرف‌های اول من، احساس بدی به ما دست داده بود ولی بعد با این توضیحات پدرم نظرمون عوض شد و دیدیم بابام درست میگه.

آخر سر هم، صادق که دوست داشت از نگرانی خورده شدن شکلاتش توسط دیگران بیرون بیاد، رو به من کرد و پرسید : «حالا ایشالا شیرینیش رو کی می‌خوای بدی؟»

من هم برای فرار از شیرینی دادن، گفتم: «ایشالا به موقعش… حالا فرصت زیاده»

هنوز حرفم تموم نشده بود که صادق در حالی که دیگه جعبه‌ای دستش نبود از دور صدا زد:

حسین خوب شد یادم انداختی… هنوز موقع شیرینی دادنش نرسیده؟

بقیه‌ی بچه‌ها هم که دیدند تنور داغه، فرصت رو غنیمت شمردند و من دیگه راهی برای فرار نداشتم و قرار شد فردا به هر کسی یک کلوچه بدم.

اما خوشبختانه فردای اون روز صادق به مدرسه نیومد و من هم گفتم تا صادق نباشه از کلوچه خبری نیست. همه شروع کردند به غُر غُر کردن که عجب آدم خسیسی هستی و از این جور حرف‌ها. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند که صادق برای شرکت کردن در نمایشگاه شیرینی و شکلات به مدرسه نیامده و الان چیزهای خوشمزه‌تر از کلوچه داره می‌خوره، تو بیا کلوچه‌ی ما رو بده.

نهایتاً با اعمال زور و البته کمی هم تهدیدِ امیر، اون روز برای همه، کلوچه خریدم و یکی هم برای صادق کنار گذاشتم که فردا بهش بدم.

 

 

فردای اون روز جلوی دفتر «معلم راهنما» صادق رو دیدم و کلوچه‌اش رو بهش دادم؛ او هم سریع بازش کرد و قبل از خوردن شروع کرد به تعارف‌های الکی که ای بابا راضی به زحمت نبودیم.

تا این رو گفت، یه مُشتی به بازوش زدم و گفتم:

بخاطر اون حرف بیجای جنابعالی، دیروز که نبودی ناچار شدم، همه‌ی بچه‌ها رو مهمون کنم!! حالا میگی راضی به زحمت نیستی؟!!

اما همین که اون مُشت رو زدم کلوچه از دستش افتاد و غِل خورد و رفت داخل اتاق معلم راهنما. صادق هم پشت سر کلوچه وارد اتاق شد. من هم برای اینکه یک وقت صادق یک کلوچه جدید از من نخواد، سریع به حیاط رفتم. اما دیگه انصافاً عامل اصلی شیرینی گرفتن از اون خونه‌ی مفت و مجانی‌مون هم شیرینیش رو گرفته بود و ماجرای اون خونه تموم شده بود.

Did you find apk for android? You can find new Free Android Games and apps.
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *