قسمت ۱: بوی ماه مدرسه
زنگ مدرسه به صدا در آمد و من و تمام بچهها برای حضور در مراسم جشن آغاز سال تحصیلی به طرف سالن اجتماعات حرکت کردیم، البته شاید بهتر بود بگم مراسم سوگواری آغاز سال؛ آخه شروع یک سال پر زحمت اون هم در پایهی دهم خیلی اتفاق خوشحال کنندهای نبود …
اما همین که دیدم احمدرضا با آن لیوان بزرگش داشت یواشکی در یقهی سعید آب میریخت، تمام خاطرات شیرین مدرسه یادم اومد که در گذشته با این دوستان در فضای مدرسه داشتم و ناخودآگاه تا حدی نظرم عوض شد:
قبوله مدرسه سختی داره … اما خداییش نمیشه این فضای دوستانه و با حال رو ندید.
با این که همه سرجایمان در سالن مستقر شده بودیم ولی باز هم یک صندلی خالی مانده بود؛ حس کنجکاویام گل کرد و سعی کردم بفهمم چه کسیه که هنوز نیومده. ناگهان از پنجره چشمم به میز پذیرایی افتاد که برای استقبال از دانشآموزان در حیاط گذاشته بودند و جواب سوالم را گرفتم: صادق هنوز سر میز، مشغولِ پذیرایی از خودش بود، خیلی دلم برای آن شیرینی و شربتها میسوخت که در اسارت صادق افتاده بودند. او خیلی تپل است و همیشه هم مشغول خوردن و در کیفش بیشتر از آنکه کتاب و دفتر باشد کیک و کلوچه است.
با هر زحمتی که بود آقای شریف زاده (ناظم مدرسه) صادق را به سالن آورد و مراسم شروع شد. در ابتدا مهدی مرتضوی، یکی از بچههای هم سال ما رفت و چند دقیقهای قرآن خواند؛ مهدی خیلی بر قرآن مسلط است و با همه هم خوب برخورد میکند. بعدش طبق سنوات گذشته، مدیر و ناظم یک سری حرفهای تکراری تحویلمان دادند و «معلم راهنما» ها یا همان مشاورهای هر دوره را معرفی کردند؛ آقای حسینی «معلم راهنما» ی امسال ما شده بود؛ مردی بلندقد، عینکی؛ همهی بچهها او را میشناختیم چون که پارسال معلم مطالعات اجتماعی ما بود. آقای علیپور هم کمک و دستیار ایشان بود؛ قیافهی مهربانی داشت و معلوم بود که تازه معلم شده و خیلی با نشاط بود.
در انتهای برنامه هم از شاگرد اولهای سال گذشته تقدیر شد و از آنجا که جواد از دوران ابتدایی تا حالا رتبه یک دورهی ما بود، برای چندمین بار یک کیف کولهپشتی سیاه رنگ جایزه گرفت؛ واقعاً نمیدانم مدرسه از کجا این همه از این کیفها را پیدا کرده بود که سر هر مراسمی چندتا از اینها را جایزه میداد؟!
بعد از این که مراسم تمام شد، همه سر کلاسهایمان رفتیم. آقای حسینی به همراه آقای علیپور پیش ما اومدند و آقای حسینی چند کلمهای صحبت کرد و در مجموع گفت که باید در امسال پسرهای خوبی باشیم. هنگام ترک کلاس هم با لبخند تلخی گفت:
تا چند دقیقهی دیگه اولین کلاس سال تحصیلی رو با نگارش شروع میکنیم.
اما همین که دید ما خیلی استقبال نکردیم شروع به تعریف و تمجید از آقای باقری، دبیر نگارش کرد. هنوز خیلی فضاسازی نکرده بود که صدایی نظر همه را به خود جلب کرد:
سلام آقا مسعود، اجازه هست؟
آقای حسینی از بالای عینکش نگاهی به در انداخت و سپس به گرمی ادامه داد:
بَه! سلام علیکم آقای باقری، به موقع تشریف آوردید. کلاس در خدمت شماست. برپا …
همه ایستادیم به جز یک نفر و او هم کسی جز سعید نبود که بیشتر مواقع خواب است، حتی با این که امروز احمدرضا کلی آب روی لباسش ریخته بود و هنوز هم کامل خشک نشده بود، باز هم خوابش برده بود؛ واقعا که این سعید در خوابیدن فوقالعاده است. اما همین که آقای حسینی، سعید را در آن وضعیت دید آنچنان دادی سرش زد که هم او بیدار شد و هم کلاس به خاطر لرزهی شدیدِ شـیشـهها، گارد زلـزله به خـودش گرفت. چند لحظهای سـکوت حکم فرما بود تا نهایتاً آقای حسینی کلاس را ترک کرد و آقای باقری آرام آرام به میز معلم رسید؛ پوشهاش را باز کرد و با طمانینه از روی لیست به اسامی بچهها نگاه میکرد تا ناگهان با صدایی گرم گفت:
آقای حسین رضایی …
کلا هر وقت کسی من رو صدا میزنه کمی دستپاچه میشم؛ این بار هم استثنا نبود ولی به آرامی جواب دادم:
آقا … آقا، اجازه؟ من هستم.
سر تا پایم را براندازی کرد و ادامه داد:
نام برادرت محسن است؟
بله، چطور؟
مطلب مهمی نیست، هفت سال پیش در دبیرستان، معلم نگارش او هم بودم؛ خیلی شاگرد خوبی بود، امیدوارم تو هم این چنین باشی … بگذریم، من محمدباقر باقری هستم و امسال درس نگارش را با شما دارم و …
و شروع به معرفی کرد و گفت که دوست دارد با ما نیز آشنا شود؛ یکی یکی اسم بچهها را از روی لیست میخواند و هر نفر میایستاد و خودش را به طور کامل معرفی میکرد. وقتی به اسم امیر رستمپور رسید، اتفاق جالبی افتاد: امیر و مجید انتهای کلاس بال یک زنبور را کنده و سرگرم اذیت کردنش بودند و غافل از اتفاقات کلاس … بخاطر همین، تا امیر اسم خودش را شنید شتابزده ایستاد و گفت :«جونم، امری بود؟!»
قیافهاش خیلی بامزه شده بود و کلاس از خنده منفجر شد. امیر واقعا قوی است و به همه زور میگه! (البته تا حالا ندیده بودیم به یک زنبور هم زور بگه) لذا اصلا بعید نبود که با معلم هم اون طور صحبت کند و برای ما عادی بود. اما ظاهرا به آقای باقری برخورده بود؛ چون آشنایی با دانشآموزان را کنار گذاشت و درس را شروع کرد. نیم ساعتی مثل سایر معلمها از درسش تعریف کرد و گفت که چقدر مهارت نویسندگی مهم است؛ از خاطرهنویسی گرفته تا نوشتن مقاله.
ناگهان صادق ایستاد و درحالی که داشت آخرین تکه کلوچهاش را غورت میداد گفت:
ببخشید آقا، اجازه؟ ما تمام این مطالب را پارسال و در دورهی متوسطهی اول خواندهایم، لطفا مطلب جدید برامون بگید …
آقای معلم که از بیاجازه صحبت کردن صادق جا خورده بود با لحن نسبتاً تندی گفت:
نه بچهجون! بشین سرجات و از این به بعد هر وقت اجازه دادم، صحبت کن… ، اگه فکر میکنید خیلی بلد هستید این فرصت رو بهتون میدم که برای هفته بعد، مهارتتان را به من ثابت کنید.
سپس به سمت تخته رفت، گچ سفید را برداشت و روی تخته چنین نوشت:
تکلیف برای هفته آینده: نگارش یک خاطره یا یک مقاله علمی
همین که اسم تکلیف به میان آمد، همه برگشتیم و به صادق چشم غرهای رفتیم، ولی آقای باقری ادامه داد:
تقصیر ایشون نیست، از همان ابتدا میخواستم برای محک زدن سطح مهارت نویسندگی شما این تکلیف را بدهم و اکنون زودتر گفتم.
جواد، شاگرد اول کلاسمون اجازه گرفت و خیلی منطقی حرفش رو مطرح کرد که اگر به دنبال محک زدن سطح نگارش بچهها هستید، بهتره موضوع این خاطره و مقاله را مشخص کنید. آقا معلم هم که از نحوهی صحبت کردن جواد خوشش آمده بود، قبول کرد و موضوعها را نظر خواهی کرد. در مورد خاطره، احمدرضا پیشنهاد کرد که موضوع آن، جریانی از دوران تحصیل باشد و از آنجایی که همه بچهها با دیدن چهره احمدرضا یاد آن شوخیها و شیطنتهای شیرینش افتادیم، همین موضوع تصویب شد.
اما در مورد موضوع مقاله، یک بحث جنجالی در کلاس شکل گرفت؛ هر کس بر مبنای علاقهاش موضوعی ارائه کرد. صادق اول از همه پیشنهاد کرد که موضوع مقاله را «فوائد پرخوری» بگذاریم، سعید در حالی که سرش روی میز بود و چرت میزد، با شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و با چشمانی نیمه باز، خمیازهای کشید و گفت:
بهترین عنوان فقط یک کلمه است: خواب، خواب، خواب …
امیر صحبت از ورزشهای زورخانهای میکرد و جواد از دانشگاههای برجسته دنیا. مجید نیز از فرصت استفاده کرد و گفت:
محور مقاله بحث آزادی باشه، چون که یکی از حساسترین بحثهای روز است.
من هم دوست داشتم موضوع آن، موضوع همان فیلمی باشد که دیروز دیدم؛ مردی که در آفریقا زندگی میکرد و با از دست دادن یکی از عزیزانش زندگیش دگرگون شد و برای پیدا کردن حقیقت به کشورهای مختلف سفر کرد. چیزی که من را بیش از حد به این مرد علاقهمند کرد، انصاف و حق پذیری او بود، یعنی اگرچه در قبیلهای متعصب زندگی میکرد، ولی در همه جای سفرش اگر با حرف درستی روبرو می شد، آن را میپذیرفت …
بعد از این که همهی بچهها نظراتشان را دادند، همهمه کلاس را فرا گرفت؛ تصادفا چشمم به مجید افتاد که یک برگه کوچک به امیر داد و چشمکی هم به صادق زد و چیزی نگذشت که انتهای کلاس یک صدا خواستار این بودند که موضوع مقاله بحث «آزادی» باشد. عجب روزگاریه!
به هر حال، معلم نیز این موضوع را پذیرفت و کلاس را تعطیل کرد و رفت و ما را با تکلیفی سنگین در آغاز سال و یک هفته فرصت تنها گذاشت.
واقعا سخت بود که در اول سال، یک تکلیف چند صفحهای بنویسیم؛ چرا که اولا هنوز در حال و هوای تابستان بودیم و ثانیا مسابقات فوتبال در نقاط مختلف دنیا تازه اوج گرفته بود. به همین خاطر دنبال راه حلی بودم تا این مشق را سرهم کنم.
تا به یاد آن افتادم که آقای باقری معلم برادرم، محسن هم بوده ایدهای به ذهنم رسید: خاطرهی اردوی پارسال مدرسه که محسن هم به عنوان یکی از فارغ التحصیلان با ما آمده بود. این موضوع انصافا خوب بود، چون هم بخاطر برادرم احتمالا نمره خوبی میگرفتم و هم از نوشتن مقاله راحت میشدم …
پس همین موضوع را نوشتم و در جلسهی بعد نگارش به کلاس ارائه کردم، اما آنچنان کلاس رنگ و بوی جنجال و بحث به خود گرفته بود که نوشته من همچون سوزن در انبار کاه بود. هم مجید مقاله نوشته بود و هم مهدی؛ اما یکی با موضوع آزادی و رهایی و دیگری با موضوع آزادی و تقید. هم مجید سوالات و گزارههایی حسابی مطرح کرده بود و هم مهدی با منطقی قوی حرفهای خوبی زده بود. ولی صد حیف که کلاس به خاطر گفتوگوهای بچهها با هم آن قدر شلوغ شده بود که نهایتا بحث جمع بندی نشد و من ماندم و یک سری سوال بی جواب در این باب …
دیدگاه خود را ثبت کنید