قسمت ۴: کاتالوگ
داشتم وارد مدرسه میشدم که دیدم احمدرضا پشت در مدرسه، داره روی یک برگهی چرکنویس مرتب امضا میکنه. نزدیکتر که شدم، من رو دید و گفت:
سلام حسین، به موقع اومدی؛ به نظرت کدوم یک از این امضاها به امضای پدرم شبیهتر شد؟
به به احمدرضای عزیز، میبینم امضا هم که جعل میکنی …
آخه چارهای نیست، امروز آخرین روز آوردن رضایتنامههای اردوست، دیگه حوصلهی دعوا کردنهای آقای حسینی («معلم راهنما») و علیپور (کمک معلم راهنما) رو ندارم …
همهشون خوب شدند، چی بگم؟! فقط سریع باش، دیگه الان صبحگاه شروع میشه… راستی برای اردو چه بازیهایی میخوای بیاری؟
احمدرضا یه نگاه خاصی بهم کرد و گفت:
حالا دیگه … در خود اردو متوجه میشید.
اصلاً خوشم نیومد این طوری بهم گفت، مگه چی میشد بهم میگفت برنامهاش چیه! همهی بچهها تقریباً گفته بودند که برای این اردو چه برنامهای دارند:
محمدحسن قرار بود یک وسیله بازی کامپیوتری بیاره که تازه پدرش از خارج برایش آورده بود و میگفت پر از بازیهای جنگی و فوتبال و … است. حتی قرار بود امروز هم بیاره مدرسه که در بین زنگ تفریحها باهاش بازی کنیم و ببنیم چطوریه…
سعیدِ خوابالوی ما که قرار بود از این بالشتهایی بیاره که باد میشوند تا خدای نکرده خوابیدن در مینیبوس رو از دست نده.
صادق گفته بود یه طعم جدیدی از کلوچه رو پیدا کرده که میخواد برای اولین بار در این اردو به ما نشون بده.
من میخواستم یه توپ والیبال با خودم به اردو ببرم، آخه والیبال بازی کردن رو خیلی دوست دارم.
مجتبی که عشق سوال پیچ کردن آدمهاست هیچ چیزی نمیخواست بیاره، چون میگفت میریم اردو و با هم بیست سوالی بازی میکنیم.
امیر هم میخواست یک سری دمبل و وزنه با خودش بیاره تا پُر زور بودنِ خودش رو به رخ ما بکشه.
خلاصه هر کسی بر اساس فضای خودش ایدهای داشت و امیدوار بودیم اردو خیلی بهمون خوش بگذره.
اما اون روز تمام زنگ تفریحها رو داشتیم با وسیله بازی کامپیوتری محمدحسن بازی میکردیم؛ خیلی جالب بود، همه جور بازی هم در خودش داشت. اصلاً کلاسها رو به این امید سپری میکردیم که زودتر زنگ تفریح بشه و بریم با اون دستگاه بازی کنیم؛ آخه برای همه خیلی جذاب بود. البته خیلی مخفیانه باید بازی میکردیم، چون اگه آقای شریفزاده (ناظم مدرسه) اون رو میدید قطعاً توقیف میشد.
عجیب بود که هیچ کدام از زنگ تفریحها، احمدرضا از کلاس خارج نشد و مقداری حس کنجکاوی من رو هم به راه انداخت؛ ولی از طرفی بهتر که نیامد، همین که یک نفر در صف بازی کردن با دستگاهِ محمدحسن کمتر بشه خودش غنیمت بود.
اگر کسی چند دست پشت سر هم میبرد این قدر دور تا دورش رو شلوغ میکردیم تا بلاخره حواسش پرت بشه و ببازه و دستگاه رو بده نفر بعدی.
زنگ تفریح یکی مونده به آخر بود، وقتی دستگاهش دست من بود، یک دفعه بازی قفل شد و دیگه هیچ دکمهای کار نمیکرد. خیلی ناراحت شدم، هم امتیازم خیلی بالا بود و نزدیک بود رکورد محمدحسن رو بشکونم و هم به هر حال دستگاهش دیگه کار نمیکرد. سعید و صادق که سرشون چسبیده به سر من بود و به صفحه دستگاه زل زده بودند با همدیگه محمدحسن رو صدا زدند:
محمدحسن بیا حسین دستگاهت را خراب کرد …
من هم یه تنهای به جفتشون زدم و گفتم:
چی میگید؟!! طوریش نشده، فقط هنگ کرده، الان درستش میکنم.
راستش رو بخواید خیلی نگران هم شده بودم، شاید واقعاً خرابش کرده بودم. محمدحسن هم که رسید و دستگاه رو دید، کمی نگران شد و سریع دستگاه رو از دستم گرفت و گفت:
چیکارش کردی؟! حالا باید ببینم میتونم ریستش بکنم یا نه! حالا جواب بابام رو چی بدم؟!
من هم بهش گفتم:
بابا حالا طوری نشده که! بده خودم برات ریستش کنم.
دستگاه رو ازش گرفتم ولی راستش رو بخواید هر چی ترفند بلد بودم روش انجام دادم ولی ذرهای فرق نکرد. این وسط، مسخرهبازیِ بعضی از بچهها هم شروع شده بود:
سعید گفت:
خیلی تلاش نکنید، بذارید کمی پیش من بخوابه، خودش حالش خوب میشه.
صادق، یک کلوچه موزی از تو جیبش در آورد و باز کرد و گفت:
بچهها حالا همه یه ذره کلوچه بخوریم تا فکرهامون راه بیفته که باید چی کار کنیم، اصلاً شاید یه ذره کلوچه به دستگاه هم بدیم حالش خوب بشه.
مجتبی دستگاه رو از دستم گرفت و گفت:
کار خودمه، باید یه ذره سوال پیچش کنم تا خودش به زبون بیاد که چه جوری ریست میشه.
محمدحسن که اصلاً از این شوخیها خوشش نیومده بود و هنوز هم نگران دستگاهش بود، سریع دستگاه رو از دست مجتبی گرفت و گفت:
به جای این حرفهای الکی بیاید یه کاری بکنیم، امشب به بابام چی بگم؟
این رو گفت و مجدداً همه سعی کردیم با روشهای مختلف یه کاری انجام بدیم. خود محمدحسن سعی کرد با زور زدن، درش رو باز کنه تا با قطع و وصل کردن باتریش، دستگاه ریست بشه. اینقدر فشار داد تا قسمتی از بدنهی دستگاه تَرَک بر داشت و حسابی حال همهمون گرفته شده بود.
چند لحظهای همه ساکت بودیم؛ حس میکردم که نزدیک بود محمدحسن گریهاش بگیره ولی داشت جلوی خودش را نگه میداشت. همه مات و مبهوت بودیم که جواد به جمعمون اضافه شد و گفت:
سلام رفقا، میبینم که جمعتون جمعه… آقا کی نوبت ما میشه که ما هم یه دست بازی کنیم.
این رو گفت ولی هیچ عکسالعملی از کسی ندید. بعد از چند لحظه من گفتم:
دستگاه که قفل شده، ما هم هر کاری تونستیم کردیم ولی به حالت عادی بر نگشت، این گوشهی بدنهاش هم تَرک بر داشت.
جواد کمی تعجب کرد و دستگاه رو از دست محمدحسن گرفت، بعد یه کارهایی روش انجام داد و دستگاه ریست شد. همهمون داشتیم شاخ در میآوردیم که چقدر راحت قفلش رو باز کرد. محمدحسن که خیلی خوشحال شده بود و آسیب دیدن بدنهی دستگاه از یادش رفته بود گفت:
چی کار کردی؟ ما هر کاری که بگی انجام دادیم ریست نشد.
کاری نداشت، اول باید چندتا دکمه رو ۸ ثانیه بگیرید، بعد به ترتیب یه سری دکمه دیگه رو بزنید؛ قبلاً در کاتالوگ یه دستگاه دیگه از همین مدل، شبیهش رو دیده بودم، گفتم شاید این هم همینطور باشه. شما مگه طبق کاتالوگش تلاش نکردید؟
من که خودم حرفی برای زدن نداشتم؛ ولی برای اینکه جلوی جواد کم نیارم، شروع کردم به اعتراض کردن:
بیمزهها؛ اونها رو ۸ ثانیه نگهدار بعد اینها رو بزن! این مسخرهبازیها دیگه چیه؟! یه دکمهی ریست همین وسطش میذاشتن دیگه… این کارها رو نداشت.
اولاً این که برای چی این کار رو کردن من هم نمیدونم؛ ولی به هر حال حتماً علتی داشته دیگه؛ خودشون ساختن و خودشون هم بهتر خبر دارند که توش چی کار کردند… ثانیاً حالا هم چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد دستگاه این مدلی ریست میشه. اگر هم دوست ندارید اون طرف دستگاه رو هم اینقدر فشار بدید تا بدنهاش کاملاً بشکنه…
این جواد اعصاب آدم رو خورد میکنه! آخه یه چیزهایی میگه که آدم نمیتونه جوابش رو بده. ولی من اعتماد به نفس خودم رو حفظ کردم و خواستم یه تیکه بهش بندازم که زنگ تفریح خورد و همه به سمت کلاس راه افتادیم.
سلام
ممنون
داستان جالبی بود
برای آدم جا می ندازه که برای درست کار کردن با هر مخلوقی باید بریم سراغ کاتالوگی که از سمت خالقش فرستاده شده…