قسمت ۲: خانه ای مفت و مجانی
همه خیس عرق گوشه حیاط نشسته بودیم؛ آخه اون روز آقای خسروی (معلم ورزش) زمان بیشتری رو برای بازی در اختیارمون گذاشت و برای همین خیلی بدو بدو کردیم. خیلی خوش گذشته بود ولی دیگه کسی حالی برای تکون خوردن نداشت.
سعید که یک نیمکتی پیدا کرده بود و مثل همیشه روی آن خوابیده بود؛ احمدرضا با اون خستگی، دست از شیطنتش برنداشته بود و با یک برگ درخت، چند لحظه یک بار گوش سعید رو قلقلک میداد. من و مهدی و جواد هم یه گوشه روی زمین نشسته بودیم و پاهامون رو دراز کرده بودیم. فقط امیر بود که هنوز داشت با توپ بستکبال به طرف حلقه پرتاب میکرد.